*جین*تمام طول هفته تهیونگ و شوگا شدیدا مشغول بودند.
من و جیهوپ هم عضو جدیدی برای گروهمان پیدا کرده بودیم :جیمین
پسر کیوت و بی نهایت خجالتی که با هر بار شوخی های +18من و جیهوپ سرخ و سفید میشد.
در این مدت جیهوپ به طور نامحسوس از جیمین درباره یوجین پرسیده و فهمیده بود او از جر و بحثهای پدر و مادرش تا حدی از ماجرا خبر دارد.
+یعنی جیمین هم نمیدونه کار کی بوده؟
روی تخت جیهوپ خوابیده بودم و او در حال آماده کردن وسایل مورد نیازش برای مهمانی شب بعد جوابم را میداد:#آره، فقط میدونه آلفا بوده و از خانواده های اصلیه! یا کسی که رابطه نزدیکی باهاشون داره.
یه بار شنیده باباش تو مستی درباره آلفای هورنی که به بتا هم رحم نمیکنه حرف میزده و گفته اگر اسمش رو به تهیونگ بگن این بار دیگه میکشتش!دستی به چانه ام کشیدم:
+ خوب پس یعنی دفعه اولش نبوده، اینطوری لیستمون کوتاهتر میشه.کراواتش را روی لباسها انداخت:
#آره، تازه میتونیم چان و تهیونگ و نامجون رو حذف کنیم+بکهیون و جیمین هم که بتا هستن. جونگکوک هم اونموقع اینجا بوده؟
#نه اونم تا اونجایی میدونم با نامجون بوده.
روی تخت نیم خیز شدم
+برام جالبه که اسم اون آشغال رو از تهیونگم پنهان کردن.#مثل اینکه تهیونگ اینجور وقتا خیلی بیرحم رفتار میکنه.
کسی تقه ای به در زد و بعد از آن صدای جیمین که اجازه ورود میخواست:
#بیا تو جیمینی نیازی نیست در بزنیبا خنده شیطنت آمیزی چشمکی به جیمین زدم:
+نه جیمین تو هر وقت میای در بزن وگرنه ممکنه اینو با اون آلفای هورنیش موقع عملیات ببینی.جیمین طبق معمول مثل لبو شد وجیهوپ با اسلحه همیشگیش (بالشت) به من حمله کرد:
#بی شعوررررررررر!!!!و این شروع جنگ بالشتی بود که جیمین هم به آن ملحق شد.
______
میهمانی خانواده پارک در باغ بزرگ عمارتشان برگزار میشد.
به محض رسیدنمان چانیول با لبخند به استقبالمان آمد:
@اوه تهیونگ امشب باید حسابی حواستو جمع کنی همسرت همه چشمها رو خیره میکنه.تهیونگ با لبخندی نگاهش را به چشمانم انداخت:
_ اگر به چشمهاشون نیاز دارن بهتره جلوشون رو بگیرن.چان دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد:
@اووووه آرومتر داداش! نکنه میخوای دعوا راه بندازی؟!اینبار نگاه تهیونگ روی چانیول بود:
_دعوا که سهله من بخاطر عشقم جنگ راه میندازم.شنیدن این حرفهای از تهیونگ باعث شد ضربان قلبم بالا برود و احساس گرما کنم:
_بهتره تا همسرم جنگ جهانی سوم رو راه ننداخته ما رو پیش خانواده ات ببری چانی.
YOU ARE READING
the Second son
Fanfictionبهم قول بده بعد از من جای هر دوتامون زندگی کنی، قول بده خوشبخت میشی. قول بده دنبال انتقام من نمیری. سالها پیش به خاطر من از همه چیزگذشتی حتی هویتت رو از دست دادی و تبعید شدی. ازت میخوام جای من زندگی کنی! بمون اینجا و خوشبخت شو، بزار این عذاب با...