پارت بیست و سوم (قلب شکسته)

656 144 260
                                    

    
*تهیونگ*
  
  
        
صدای نفسهای آرامش گوشهایم را نوازش میکرد.
 
بینی ام را میان موهایش فرو میبرم و با تمام دلتنگی و خشمم عطرش را  نفس میکشم.

بعد از 4سال دوباره میان بازوانم دارمش و درد همیشگی قلبم را ندارم.
اما تمام وجودم از دوگانگی میان احساساتم میلرزد.
   
دلم میخواهد آنقدر ببوسمش تا شاید ذره ای از دلتنگی بی امانم کم شود و همزمان میخواهم بخاطر تکه تکه کردن قلبم انتقام بگیرم.
 
با بوسه آرامی میان موهایش لبهایم دردم را بیرون میریزد:
_چیکار کردی با من آهوی فراری؟ چطور میتونم انقدر عاشق قاتلم باشم؟ نمیبینی سوختنم رو شیرینم؟ بدبخت تر از منم دیدی تا حالا؟ دیدی کسی عاشق بلای جونش باشه؟ چطور تونستی با من اینکارو کنی دلبر؟ چطور رهام کردی؟ چطور رفتی تو آغوش یکی دیگه وقتی تن من از سرما یخ کرده بود بی رحم؟ چیکار کنم که دل دیوونه ام آروم شه؟؟ چیکار کنم که تو هم دردی و هم درمان؟

  
  
     
               
      .
  
*.*.*.*.*.*.*.*.*.

      
*سوکجین*

   
کمی کش و قوس به خودم دادم و شروع به پوشیدن لباسهایی که برای امشب آماده کرده بودم کردم.
  
بعد از دو ماه و نیم از هم خانه شدنمان داشتم عادت میکردم به تهیونگ و آرامش بی پایان حضورش.
  
عادت کرده بودم هر روز بعد از بازگشت از سر کار لحظه ای لبهایش را روی گونه ام بنشاند.
 
بوسه ای که گرگم را بی قرار میکرد اما هیچوقت از ثانیه ای طولانیتر نشد.
 
عادت کرده بودم به کنارش غذا خوردن، فیلم دیدن و خندیدن.
  
عادت کرده بودم شبها کنارش بنشینم و برایش از هر دری حرف بزنم.
   
من حتی به لبخند های پرمهر و نگاههای گاه و بیگاهش روی صورتم هم عادت کرده بودم اما هنوز هم هر شب قلبم برای آغوش گرمش بی قرار میشود.
 
 
گاهی وقتی صبح دستهایم ناخودآگاه به دنبال حس گرمای بجا مانده از تنش روی رختخواب میخزد بغضم میترکد.
   
حس میکنم دارم دیوانه میشوم.
 
از اینکه هیچوقت این احساسات را با جونگکوک تجربه نکردم بینهایت میترسم.
  
میترسم از آلفای ملایم و با ملاحظه کنارم.
 
آلفایی که اینبار بدون کوچکترین نزدیکی به من، قلبم را لمس میکرد و من با تمام تقلاهایم برای دوری بیشتر باز هم مثل دیوانه ها به سمتش میرفتم.
   
بایادآوری هیت 1ماه پیشم آهی کشیدم.
 
تهیونگ حتی بعد از پایان شبیه سازی رابطه سکسمان هم رفتارش تغییر نکرد.
  
روز بعد از پایان خواب مصنوعی که برای انجام شبیه سازی در آن قرار داشتیم بدون کوچکترین تغییری در عادتهایمان باز هم از سر کار برگشت و بوسه کوتاهی روی گونه ام گذاشت.

انگار نه انگار همان آلفای پرشوری بود که شب پیش بهترین رابطه عمرم را بدون کوچکترین لمس واقعی فقط در خواب به من داده بود!
  
   
قیافه پرشیطنت بکهیون بعد از بیدار شدنم و تیکه های گاه و بیگاهش خبر از رسواییم میداد.
  
روند درمانم با استفاده از نمونه های بدست آمده از فورمونهای زمان هیتم پیشرفت قابل ملاحظه ای داشت به طوریکه در همین مدت کوتاه توانسته بودم داروهای مرحله چهارمم را هم شروع کنم.
 
حتی فکر به اینکه در صورت جوابدهی درمانم میتوانم اینبار میتوانستم با هویت واقعی خودم آزادانه زندگی کنم قلبم را به تپش می‌انداخت.

the Second sonWhere stories live. Discover now