*سوکجین*
نگاهم را از بخار قهوه به ساعتم دادم.
"حتما تا الان وسایلش رو بردن"
قلبم از تصور نبودن تهیونگ در کنارم فشرده شد. ناخواسته ذهنم به دیشب فلش بک زد
_______________
*فلش بک*
_______________از پشت پنجره نگاهم به همخانه مهربان این روزهایم بود.
میتوانستم ناله های اومگای بیچاره ام را بشنوم:
* امروز آخرین روزه! نزار آلفای من بره. خواهش میکنم.. خواهش میکنمممم. *
لحظه ای چشمان بیچاره ام را روی هم فشردم و باز روی قامت کشیده آلفا انداختم که خیره به زمین روبه رویش تکیه به ماشین داده بود.
اینبار ذهنم التماس کرد:
"اونم ناراحته، ببینش!!! اونم نمیخواد تموم بشه اونم تو رو میخواد! نگاش کن"
کلافه با کشیدن موهایم از پنجره فاصله گرفتم:
+من خیانتکار نیستم. جونگکوک آلفای منه
مغزم جیغ کشید:
"خیانت؟ به کی؟ به اون خیانتکار؟؟"
صدای بم بم توی گوشم پیچید:
¬جین نمیخوام ته دلت رو خالی کنم ولی تو حواست به جونگکوک با شریک جدیدش هست؟
و من میدانستم وقتی بم بم محتاط هشدار میدهد یعنی اوضاع خیلی بدتر از تصورات من است.
صدای در رشته افکارم را برید:
_جینا؟ خونه ای؟قدمی جلو رفتم:
+اومدی؟بوسه همیشگی روی گونه ام ثانیه ای بیشتر طول کشید اما قلبم با شنیدن لقب قدیمیم از دهانش تپشی را رد کرد:
_چه بویی راه انداختی دلبرسریع روی پاشنه چرخید، صدای لرزانش بغض داشت:
_یه دوش میگیرم زود میام.بعد از شام مثل تمام این مدت کنار هم نشستیم اما هیچکدام برخلاف هر شب سکوت بینمان را نشکست.
اواسط پخش درامای آبدوغ خیاری تلویزیون نفس عمیقی کشید و دستش را به سمتم گرفت:
_بریم بخوابیم؟بی مکث دستم را میان دستش گذاشتم:
+بریم.موقع برخواستن با فشار کوتاهی سینه به سینه اش ایستادم دستم را رها نکرد و دست دیگرش را نوازشوار روی صورتم کشید عطرش را بی اختیار نفس کشیدم:
+داروهات رو قطع کردی؟تنها سری به تایید تکان داد:
+فکر کنم خیلی دلت برای رایحه ات تنگ شده باشه.
نفس عمیقی کشید:
_دلم برای این رایحه بیشتر تنگ میشه.حرارت تنش ترسی به دلم انداخت:
+خوبی تهیونگ؟ چرا انقدر داغی.
YOU ARE READING
the Second son
Fanfictionبهم قول بده بعد از من جای هر دوتامون زندگی کنی، قول بده خوشبخت میشی. قول بده دنبال انتقام من نمیری. سالها پیش به خاطر من از همه چیزگذشتی حتی هویتت رو از دست دادی و تبعید شدی. ازت میخوام جای من زندگی کنی! بمون اینجا و خوشبخت شو، بزار این عذاب با...