*جین*
سه روز از صحبتهایم با تهیونگ میگذرد، تمام روز را خانه نیست.
شبها در سکوت به تخت میاید و در آغوشم میکشد اما بعد از خوابیدنم بارها با بوسه و اشکهایش بیدار میشوم.قلبم اما انگار بی حس شده. حتی وقتی دیروز برای دیدن یونجون هم رفتم نمیتپید.
وقتی عصبی و درمانده التماسم میکرد فقط با نگاه کرختم براندازش کردم حتی زمانی که از شدت فشار شروع به گفتن بدوبیراه و ناسزا کرد هم کلمه ای از دهانم خارج نشد.
انگار تازه فهمیده بودم انتهای این بازی جایزه ای در کار نیست!
جایزه ای که ناامیدانه برای من داشتن دوباره برادرم بود.با باز شدن در بدون باز کردن پلکهایم میتوانستم حضور جیهوپ را حس کنم:
#جین، نمیخوای بیدار شی؟لبخندم را به صورتش پاشیدم:
+بیدارم اپل پای.لب پایینش را گزید انگار هر دو با تکرار لقب یوجین قصد انتقام از خود بیچاره مان داشتیم:
# امشب مهمونی آخره.+میدونم هوبا، امروز بیا بریم خرید ناهارم بیرون بخوریم. خسته شدم از استراحت، میخوام مثل روز اول بازارای بوسان رو شخم بزنیم.
لبخند ضعیفی از مرور خاطراتمان روی لبهای جیهوپ آمد:
#باشه جینا، میخوای به جیمین و بک هم بگم بیان ؟+نه هوبی فقط خودم و خودت.
نگاه نگرانش نشان میداد حدسهایی از تصمیمم زده اما چیزی بروز نداد:
#باشه پس من میرم آماده شم، به شوگا هم اطلاع میدم ما عصر خودمون میایم جشن. تو برای آماده شدن کمک نیاز نداری؟بوسه ای برای دلگرمی روی گونه نرمش زدم:
+نه عزیزم.بعد از خرید لباس که انقدر هم طول نکشید به خاطر ضعف بدنم تقریبا از پا افتاده بودم
آنقدر که موقع رنگ کردن موهایم چرت کوتاهی زدم و با بیدار شدنم بعد از مدتها دوباره چهره سوکجین را درآینه دیدم:
#وااای جین تو همه رنگ مو بهت میاد اما موهای مشکی دیوونه کننده ات میکنه!! انگار خدا خودش از اول میدونسته باید چه رنگی برات انتخاب کنه.
سعی کردم لبخندی روی لبهایم بیاورم:
_تو هم عالی شدی هوبا، امشب شوگا درسته قورتت میده.لبخند او هم مصنوعی بود، انگار میخواستیم آخرین تقلایمان را برای عادی بودن بکنیم.
بعد از خوردن ناهار در اتاق وی آی پی اجاره ای تمام نقشه ام را برای جیهوپ توضیح دادم:
#نمیخوای بیشتر صبر کنی؟ شاید... شاید تهیونگ....حرفش را قطع کردم:
+تهیونگ هیچوقت نمیزاره من برم! هر شب دارم میشنوم که آخر همه حرفاش میرسه به نگه داشتن من! امشب بهترین فرصت برای رفتنمه.خونه شلوغه و به خاطر میزبان بودن تهیونگ نمیتونه خیلی مراقبم باشه. هماهنگی هامم رو کردم امشب بعد از شام میریم، اون یه هلیکوپتر داره که سه کیلومتری عمارت منتظرمونه. تا تهیونگ بفهمه ما از بوسان خارج شدیم. کسی بهش شک نمیکنه چون از نظر بقیه از دیروز رفته چین.
YOU ARE READING
the Second son
Fanfictionبهم قول بده بعد از من جای هر دوتامون زندگی کنی، قول بده خوشبخت میشی. قول بده دنبال انتقام من نمیری. سالها پیش به خاطر من از همه چیزگذشتی حتی هویتت رو از دست دادی و تبعید شدی. ازت میخوام جای من زندگی کنی! بمون اینجا و خوشبخت شو، بزار این عذاب با...