47

343 86 69
                                    

_ خیلی خب پس بگو از همونجا وارد کنن . به جاش قیمت و ببر بالا . هر چی هم اضافه اومد پخش کن تو زیر شاخه ها.

_ چشم‌قربان .

رسید رو امضا کردم و دادمش دست براندون .

_ از اون پیرمرد چه خبر ؟

در حالی که به رسید نگاه میکرد جواب داد : فعلا که داره نفس میکشه.

سر تکون دادم : به نفعشه زنده بمونه .

نگاهش رو به حال جنون وارم دوخت و با تکون دادن‌ سرش به سمت در رفت .

از اتاق که خارج شد سیگارم رو از روی میز  برداشتم و به سمت پنجره چرخیدم ‌. سر سفید سیگار شعله ور شد و سوخت .

دودش رو نفس کشیدم و بعد شش هام روخالی کردم . به انعکاس خودم و چشم نابود شده ام خیره شده بودم. به تماشای چهره نابود شدم عادت کرده بودم‌. به چشمی که از شب‌های شوم زندگیم، به یادگار باقی مونده بود .

سیگار رو روی میز‌کنار دستم خاموش کردم و راهم رو به سمت اتاق مردی کشیدم که حدودا یکسال و شش ماه و پنج روز بیهوش بود .

به عادت همیشه در رو باز کردم و کنارش روی صندلی نشستم .

حرفی برای گفتن نداشتم. این اتاق به سکوت عادت کرده بود . پس فقط دستش رو گرفتم و سرم رو روش گذاشتم .

_ چرا مثل دلداده ها شدم ؟..مگه توجهت چقدر مهم بود ؟

حتی بغض هم نکردم . تن سنگینم و ذهن تاریکم حرفی برای گفتن نداشت.‌

به عمق تاریکی رسیده بودم. توی عمیق ترین قسمت دره. جایی که هیچ چیز برای از دست دادن نبود.

چشم بستم و به صدای بوق دستگاه های توی اتاق گوش سپردم.

بوق ...

بوق ...

بوق ...

کم کم چشمهام گرم شد و خوابم برد .

_ زین ؟

سر بلند کردم : لیام ؟ این ...خودتی ؟

همون هیبت و نگاه رو داشت . خواب بود. داستم خواب میدیدم.

مشخصا خواب بود .

اما چرا به گریه افتادم ؟ به سمتش دویدم . میخواستم حداقل پیراهنش رو چنگ‌بزنم تا مطمئن شم اینبار از دستش نمیدم. حتی اگه خواب باشه : لیام.‌..

بغلش کردم و سرم رو به سینش فشردم : قَسَمِت میدم نذار بیدار شم . من و با خودت ببر . اخه چرا هر بار ولم میکنی ؟

چیزی نمی‌گفت. حضورش فقط به دلتنگی خاموشم دامن میزد .

_لیام...

سر بلند کردم . اونجا نبود .

باز هم رفته بود .

باز هم جای خالیش رو رها کرده بود تا به بد ترین شکل ممکن به من دهن کجی کنه.

نگون سار cyclamen Where stories live. Discover now