چه بلایی سر قبلیا اومده بود؟ اونا هم مثل من بودن؟
مردمی که بود و نبودشون تفاوتی نمیکرد ؟ فضانوردانی معلق و بی جا و مکان ؟
نگاهم به میز گوشه اتاق افتاد. از جا بلند شدم .
باید یه چیز کوفتی تو این خونه پیدا میشد تا بشه باهاش در کشو رو باز کرد .
بلافاصله از اتاق بیرون رفتم.
پله ها رو به دو رد کردم و بعد قدمهام رو آهسته کردم. نگاهم از روی تابلو ها و تزئینات خونه رد شد .
گلدون، مجسمه ، گل ، نه، نه نه ، آشپزخونه...
راهم و کج کردم . وارد آشپزخونه شدم. سه تا خانم در حال کار کردن بودن.
به محض دیدن من سراشون رو تکون دادن . لب گزیدم. تا لبخند نزنم.
موقرانه سر تکون دادم.
_ دنبال چیزی میگردید قربان؟
جا خوردم. قربان من بودم؟ نیشم باز شد .
متعجب نگاهم کرد . باید چی میگفتم ؟ یه چیزی برای باز کردن قفل؟
نگاهم به موهای دختر جوونی افتاد که اون طرف تر مشغول شستن ظرفها بود.
زنی که جلوم بود رو نادیده گرفتم و به سمت دختر رفتم. لبخند زدم تا نترسه :
_ هی...دختر از جا پرید .
دست خیسش رو روی قلبش گذاشت . موهای بلند قهوه ایش رو بالای سرش بسته بود و لبهای کوچیکش از هم باز شده بودن.
زیبا و دوست داشتنی بود اما...
حقیقت مثل پتکی توی سرم کوبیده شد . مهم نبود چقدر زیبا باشه. من نمیتونستم حسی بهش داشته باشم.
_ چیزی شده آقا؟
آقا... احتمالا من حتی ازش کوچیکتر بودم . دوباره لبخند زدم : میتونم ازت یه چیزی بخوام؟
چشمهاش درشت شد : جان؟
به سنجاق روی سرش اشاره کردم. میتونم سنجاقت و قرض بگیرم؟
دختر نگاه مرددی به باقی خدمه انداخت و بعد مضطرب نگاهم کرد .
دستش رو با پیش بند سیاهش خشک کرد و بعد به سمت سرش برد .
سنجاق مشکی رنگ رو به سمتم گرفت .
_ ممنونم...
_ اینجا چه خبره؟
با شنیدن صدای لیام سنجاق رو توی مشتم پنهان کردم و بعد طوری زمزمه کردم که دختر بشنوه : هیشش...
چشمک زدم و به سمت لیام چرخیدم : اومدم یکم آشنا شم با دوستان . میدونی تنها موندن تو این قصر بی انتها مثل گم شدن توی دریای حماقت انسانها زجر آوره.
KAMU SEDANG MEMBACA
نگون سار cyclamen
Fiksi Penggemar[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...