29

403 97 101
                                    

چه بلایی سر قبلیا اومده بود؟ اونا هم مثل من بودن؟

مردمی که بود و نبودشون تفاوتی نمیکرد ؟ فضانوردانی معلق و بی جا و مکان ؟

نگاهم به میز گوشه اتاق افتاد. از جا بلند شدم .

باید یه چیز کوفتی تو این خونه پیدا می‌شد تا بشه باهاش در کشو رو باز کرد ‌.

بلافاصله از اتاق بیرون رفتم.

پله ها رو به دو رد کردم و بعد قدمهام رو آهسته کردم. نگاهم از روی تابلو ها و تزئینات خونه رد شد .

گلدون، مجسمه ، گل ، نه، نه نه ، آشپزخونه‌...

راهم و کج کردم . وارد آشپزخونه شدم. سه تا خانم در حال کار کردن بودن.

به محض دیدن من سراشون رو تکون دادن‌ . لب گزیدم. تا لبخند نزنم.

موقرانه سر تکون دادم.

_ دنبال چیزی می‌گردید قربان؟

جا خوردم. قربان من بودم؟ نیشم باز شد .

متعجب نگاهم کرد . باید چی میگفتم‌ ؟ یه چیزی برای باز کردن قفل؟

نگاهم به موهای  دختر جوونی افتاد که اون طرف تر مشغول شستن ظرفها بود.

زنی که جلوم بود رو نادیده گرفتم و به سمت دختر رفتم.  لبخند زدم تا نترسه :
_ هی...

دختر از جا پرید .

دست خیسش رو روی قلبش گذاشت . موهای بلند قهوه ایش رو بالای سرش بسته بود و لبهای کوچیکش از هم باز شده بودن.

زیبا و دوست داشتنی بود اما...

حقیقت مثل پتکی توی سرم کوبیده شد . مهم نبود چقدر زیبا باشه. من نمیتونستم حسی بهش داشته باشم.

_ چیزی شده آقا؟

آقا... احتمالا من حتی ازش کوچیکتر بودم . دوباره لبخند زدم : میتونم ازت یه چیزی بخوام؟

چشمهاش درشت شد : جان؟

به سنجاق روی سرش اشاره کردم. میتونم سنجاقت و قرض بگیرم؟

دختر نگاه مرددی به باقی خدمه انداخت و بعد مضطرب نگاهم کرد .

دستش رو با پیش بند سیاهش خشک کرد و بعد به سمت سرش برد .

سنجاق مشکی رنگ رو به سمتم گرفت .

_ ممنونم...

_ اینجا چه خبره؟

با شنیدن صدای لیام سنجاق رو توی مشتم پنهان کردم و بعد طوری  زمزمه کردم که دختر بشنوه : هیشش...

چشمک زدم و به سمت لیام چرخیدم : اومدم یکم آشنا شم با دوستان . میدونی تنها موندن تو این قصر بی انتها مثل گم شدن توی دریای حماقت انسانها زجر آوره.

نگون سار cyclamen Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang