39

404 91 123
                                    

با وحشت عقب پریدم.

_ صدای چی بود ؟

لیام از جا بلند شد و بلافاصله اسلحه پشت شلوارش رو بیرون کشید .

_ پشت من بمون .

صدای جیغ خدمه و گلوله به راحتی شنیده میشد .

لیام با عجله به سمت کشوی کنار تخت رفت ‌. بازش کرد و اسلحه ای  رو بیرون کشید. به سمتم گرفتش : میدونم که میتونی ازش استفاده کنی. اینجا دیگه جای تردید نیست .

کمی مکث کردم . این هنوزم کار راحتی نبود .

اما جلو رفتم و اسلحه رو گرفتم‌ . تلفنم رو از روی تخت برداشت و دستم داد .

مطمئن نگاهم کرد و جلو تر از اتاق خارج شد .

_ لئو ‌‌...

لئو وحشت زده توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود .
با دیدن من و لیام به سمت برادرش دویید : لِی ...

لیام بلافاصله برادرش رو در آغوش کشید : حواسم هست .

به من نگاه کرد : با لئو از اینجا خارج شید . من هواتونو دارم‌.

با وحشت سر تکون دادم . جلو تر از ما با سرعت ، در حالی که اسلحه توی دستش آماده بود حرکت کرد ‌ .

مردی با سرعت به سمت ما میومد. به خونه حمله شده بود ‌‌‌.

لیام بدون تعلل به سرش شلیک کرد‌ . خون مرد روی صورتش پاشید.

زیر پله ها ، روبه رو ، چپ،  راست اونا همه جا بودن و لیام به راحتی به همشون شلیک میکرد.

_ زین برو سمت در . گوشیت و روشن نگه دار پیدات میکنم .

در حالی که شلیک میکرد میگفت .

همراه لئو به سمت در دویدم .‌
مردی به سمتمون حمله ور شد .

وحشت زده اسلحه رو بالا گرفتم اما قبل از اینکه بتونم ماشه رو بکشم مغز مرد روی دیوار کنارش پاشید.

به پشت سرم نگاه کردم . لیام اسلحه اش رو پایین آورد . نگاهش کردم.  کوتاه سر تکون دادم و در رو باز کردم.

همراه لئو از خونه خارج شدم و هوای سرد شبانه رو نفس کشیدم ‌.در حالی که به سمت ماشین ها میدویدم داد زدم :

_ رانندگی بلدی ؟

سرش رو به طرفین تکون داد : نه.تو بلدی ؟

به ماشین رسیدم . با قنداق اسلحه شیشه رو شکوندم : باید یاد بگیرم.

در ماشین رو باز کردم. لئو پشت سرم در ماشین رو باز کرد و نشست .

ماشین رو روشن کردم .

لعنت این ماشین دنده ای بود
.
وقت زیادی نداشتم . نمیتونستم این و برونم.
ولی میتونستم امتحان کنم.

نگون سار cyclamen Donde viven las historias. Descúbrelo ahora