ماشین که از حرکت ایستاد قلب من هم به تبعیت از حرکت متوقف شد .
اضطراب مثل حشرات ریز مزاحم تنم رو میگزید و بوی مرگ همه جا رو برداشته بود .
دست لیام روی پام نشست: امشب همه چیز و تموم میکنیم زین.
نگاهم کرد و لبخند اطمینان بخشی زد .
بین تشویش و تاریکی غلیظ شب ، پشت سر لیام از ماشین پیاده شدم.
عمارت بزرگ پین بزرگ، در حالت محاصره ، رو به روی ما بود.
حالا که بهش فکر میکنم، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد . انقدر سریع ، که حتی درست به یاد نمیارمش.
اما دقیق به خاطر دارم که دست لیام روی کمرم نشست .و هر دو حرکت کردیم.
توی مسیری که به مرگ ختم میشد . توی مسیری که به سمت به نابودی بود
انگار پیر مرد برای حضور نوه نا مشروعش آماده بود . چون در بدون معطلی باز شد و من ، لیام، جیک و کمرون رو به داخل خونه دعوت کرد. باید میفهمیدم. باید فرار میکردم. باید پا پس میکشیدم.
همون طور که حدس میزدم ، پیرمرد اونجا بود .روی صندلی چرمی بزرگی نشسته بود عصای با شکوهی به دست گرفته بود و با چهره ای سرد و خاموش به ما خیره بود .
درست پشت سرش ، مردی با موهای بلندی که پشت سرش بسته بود، ایستاده و با هیجان به ما نگاه میکرد .
_ جالبه... کسی که برای ۱۲ سال فرار میکرد ، حالا با پای خودش اومده توی عمارت من ؟
پیر مرد گفت و لیام پیراهن من رو چنگ زد : اومدم یکبار برای همیشه این مسئله رو تموم کنم.
نگاهی به مرد موبلند انداخت : الیور و کلارک دفتری که توی عمارت من بوده رو دزدیدن. پس احتمالا از مطالب توش خبر دارن .
دست دراز کرد و کمرون دفتر رو توی دستش گذاشت . لیام دفتر رو روی زمین انداخت : به همین بسنده کن و بیخیال ما شو .
صدای مرد بلند شد : اِیییی... قراره سر ما کلاه بذاری پسر عمو ؟ اون دفتر کامل نیست. تمام محتویاتش محکوم به شکستن.
لیام تک ابرویی بالا انداخت : خوبه پس میتونید بفهمید از کدوم روش استفاده نکنید .
پیر مرد عصاش رو روی زمین کوبید و به من نگاه کرد : نگاه کن چه آشوبی راه انداختی پسر. به خاطر تو نوه عزیزم رو از دست دادم.
به خاطر من ؟ این پیرمرد با خودش چی فکر کرده بود ؟
اخم کردم. لیام حرف زد : تمومش کن . خودتم میدونی مقصری . همه چیز تقصیر توئه . مرگ بابا
مرگ لئو مرگ یاسر . مناومدم اینجا که تمومش کنم.اسلحه اش رو بیرون کشید و به سمت پیر مرد گرفت : یا یه تعهد نامه امضا میکنی ،یا همینجا خشابم رو خالی میکنم. دیگه نمیتونم تحملت کنم.
KAMU SEDANG MEMBACA
نگون سار cyclamen
Fiksi Penggemar[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...