37

404 96 79
                                    

امروز دوتا آپ کردم.حواستون به پارت قبلی هم باشه😅😆😘

______________________________

_حتی نمیدونم چند بار بهت گفتم حالم خوبه ‌

در ماشین رو باز کرد: باشه زین باشه‌. بس کن.

سکوت کردم و سوار ماشین شدم. هوا رو به تاریکی میرفت و من تمام این مدت رو توی بیمارستان بودم.

حداقلش این بود که دیگه میتونستم حرکت کنم‌ .
بعد از کلی آزمایش و مصرف دارو.

پشت فرمون نشست : لئو میخواد برات تولد بگیره.مشکلی نداری؟

پوزخند زدم : برعکس خودت داداشت خیلی شنگوله.

در کمال تعجب، به جای اینکه عصبی شه لبخند تلخی زد : درسته. به نظر میاد معنای زندگی رو بیشتر از ما درک کرده.

معنای زندگی ؟

زندگی معنایی نداشت.

زندگی میدون جنگ بود . یا میخوردی یا خورده میشدی ، یا می‌کشتی یا کشته میشدی .

زندگی یه چرخه تکراری تحمیل شده است. یه بازی که هرگز به انتها نمیرسه . تا زمانی که نتونی ادامه بدی . تا وقتی که از دور خارج شی‌ .

زندگی اینه‌. بدون معنا ... بدون اهمیت.

سکوت کردم و اجازه دادم توی ذهن زنگ زده خودش به دنبال معنای زندگی باشه .

در عوض نگاهش کردم . شبیه یه مرد عادی بود. مردی قابل اعتماد اما ترسناک . مهربون اما بی رحم . تنها اما پر قدرت‌ .

لیام مفهوم دقیق تضاد بود . لیام پین. جرویس پندلتون ، کاپیتان هوک ...

کدومش خود واقعیش بود ؟

نگاهم رو به پنجره دادم . نمیتونستم برای رسیدن به خونه صبر کنم‌ .

توی اون خونه دفترچه اسرار انتظارم رو میکشید ‌.

و من میترسیدم از اینکه کسی برش داشته باشه‌. هنوز هم میتونم به خاطر  بیارم،  اضطرابی رو که دور تنم پیچیده بود .

تمرکزی که با نزدیک شدن به خونه از دست میرفت.

اگه دفتر اونجا نباشه چی؟

هیج تصوری از آینده ی پیش روم نداشتم ‌.
فقط‌عجله داشتم.

لیام سکوت کرده بود . چیزی نمی‌گفت.  به نظر ناراحت می‌رسید.

و من نگران بودم

وقتی از ماشین پیاده شدم‌.

وقتی به سمت در رفتم.

وقتی در رو باز کردم.

و وقتی به سمت آشپزخونه رفتم .

نگاه کوتاهی به آشپزخونه انداختم. خالی بود ؟

نگون سار cyclamen Onde histórias criam vida. Descubra agora