امروز دوتا آپ کردم.حواستون به پارت قبلی هم باشه😅😆😘
______________________________
_حتی نمیدونم چند بار بهت گفتم حالم خوبه
در ماشین رو باز کرد: باشه زین باشه. بس کن.
سکوت کردم و سوار ماشین شدم. هوا رو به تاریکی میرفت و من تمام این مدت رو توی بیمارستان بودم.
حداقلش این بود که دیگه میتونستم حرکت کنم .
بعد از کلی آزمایش و مصرف دارو.پشت فرمون نشست : لئو میخواد برات تولد بگیره.مشکلی نداری؟
پوزخند زدم : برعکس خودت داداشت خیلی شنگوله.
در کمال تعجب، به جای اینکه عصبی شه لبخند تلخی زد : درسته. به نظر میاد معنای زندگی رو بیشتر از ما درک کرده.
معنای زندگی ؟
زندگی معنایی نداشت.
زندگی میدون جنگ بود . یا میخوردی یا خورده میشدی ، یا میکشتی یا کشته میشدی .
زندگی یه چرخه تکراری تحمیل شده است. یه بازی که هرگز به انتها نمیرسه . تا زمانی که نتونی ادامه بدی . تا وقتی که از دور خارج شی .
زندگی اینه. بدون معنا ... بدون اهمیت.
سکوت کردم و اجازه دادم توی ذهن زنگ زده خودش به دنبال معنای زندگی باشه .
در عوض نگاهش کردم . شبیه یه مرد عادی بود. مردی قابل اعتماد اما ترسناک . مهربون اما بی رحم . تنها اما پر قدرت .
لیام مفهوم دقیق تضاد بود . لیام پین. جرویس پندلتون ، کاپیتان هوک ...
کدومش خود واقعیش بود ؟
نگاهم رو به پنجره دادم . نمیتونستم برای رسیدن به خونه صبر کنم .
توی اون خونه دفترچه اسرار انتظارم رو میکشید .
و من میترسیدم از اینکه کسی برش داشته باشه. هنوز هم میتونم به خاطر بیارم، اضطرابی رو که دور تنم پیچیده بود .
تمرکزی که با نزدیک شدن به خونه از دست میرفت.اگه دفتر اونجا نباشه چی؟
هیج تصوری از آینده ی پیش روم نداشتم .
فقطعجله داشتم.لیام سکوت کرده بود . چیزی نمیگفت. به نظر ناراحت میرسید.
و من نگران بودم
وقتی از ماشین پیاده شدم.
وقتی به سمت در رفتم.
وقتی در رو باز کردم.
و وقتی به سمت آشپزخونه رفتم .
نگاه کوتاهی به آشپزخونه انداختم. خالی بود ؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
نگون سار cyclamen
Fanfic[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...