بهمنگاه و عینکش رو صاف کرد . انگار با دیدنم شوکه شد.اخم کرد : زین جواد مالیک ؟
ابرو هامبالا رفت. من و میشناخت ؟ نکنه بابالنگ دراز بود ؟
من هم اخم کردم : شما؟
آه کشید: من مددکار اجتماعی ام برای بررسی وضعیت اومدم.
با همون سیگار توی دستم سرم رو خاروندم . زمزمه وار پرسیدم : مدد کار اجتماعی چیه ؟ چیو میخوای بررسی کنی؟
مرد عینکش رو برداشت : وضعیت اسفناک تو رو . میتونم بیام تو ؟
چشمهام به گرد ترین حالت ممکن درومد.
کنارم زد و داخل شد .کمرون چرخید و با دیدن مرد غریبه پشت سرش شوکه شد : زین خل شدی؟
از جا پرید : شما ؟
مرد به آرومی سمت من چرخید : اون سیگار چیه دستت؟
هول کردم .
جیککه انگاربا دیدن من که وحشت زده بودم موضوع رو فهمیده بود از جا بلند شد : زین انقدر آتیش نسوزون .سیگار کمرون رو برگردون .
کمرون با حرف جیک به خودش اومد. هول کرد و جلو اومد: اوه .. اره این سیگار مال من بود .
سیگار رو ازم گرفت و توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد .
مرد همچنان اخم کرده بود : خانم دیواین که مسئول زین بود به خاطر دریافت رشوه و حق السکوت برکنار شد و من متوجه شدم شما زین رو مدرسه نفرستادین.
خانم دیواین رو ساکت کردید و تو پرونده ثبت کردید که به خاطر راحتی خودش تو خونه به آموزشش میرسید.رقت انگیر نگاهم کرد : این نتیجه آموزشتونه ؟
جیکاز جا بلند شد : بهتر نیست اول خودتون رو معرفی کنید ؟
مرد به سمت جیک برگشت : خوزه وبر هستم.
کاملا آروم اما جدی به نظر میرسید.
جیک جلو رفت و دستش رو جلو برد : جیک استاتهام هستم . خوشبختم .
وبعد نگاهی به من انداخت : زین میتونی بری توی اتاقت ؟
تند تند سر تکون دادم و خواستم به سمت پله ها برم که صدای خوزه متوقفم کرد : نه زین باید بمونه .
جیک عصبی شده بود : من واقعا فکر نمیکنمحضورش لازم باشه...
خوزه با جدیت مخالفت کرد : به نظر من لازمه.
به سمتم اومد : چه بلایی سرت اومده.
به زخم سرمنگاه میکرد: به نظر تازه میاد نباید زخمت و بسته باشی ؟
زبونم بند اومده بود.شاید تو رویاهام میخواستم از اونجا برم ولی وجود خوزه توی اون خونه به قدری حالم و بد کرده بود که میخواستم همه جا رو بهمبریزم.
کمرون به حرف اومد : پسر بچه ان دیگه ... با دیوید دعوا کرده ... ما هی میگیم آروم بازی کنید ولی خب یکم وحشی ان اینا...
ESTÁS LEYENDO
نگون سار cyclamen
Fanfic[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...