سیگارم رو زیر پام خاموش کردم و به پیر مرد نگاه کردم: چه حسی داری ؟ دوست دارم نا امیدیت و بشنوم.
نگاهم کرد :فکر میکنی برنده شدی ؟
سرش رو به طرفین تکون داد : تو نمیدونی چی در انتظارته. از این که من و نکشتی پشیمون میشی.
جلو رفتم و رو به روش خم شدم تا چهره اش رو رصد کنم : خودت و با همین حرفا گول بزن تا زنده بمونی. تا وقتی لیام بیدار شه .
دندون ساییدم و تکیه گاه صندلیش رو توی مشتم گرفتم : تا وقتی بیدار میشه باید زنده بمونی .
تک آبرویی بالا انداختم و پوزخند زدم : اون وقت ذره ذره مردنت و تماشا میکنم. ذره ذره دود شدنت رو.
عصبی نگاهم کرد . صاف ایستادم و بعد سمت در چرخیدم .
_ خیالت راحت نباشه پسر ... هیچ چیز انقدر راحت تموم نمیشه.
بی اهمیت بهش در رو پشت سرم قفل کردم و به سمت پله ها رفتم
***
_ گارد باید آماده باشه. معلومه که باید باشه. عموزاده های لیام هنوز یه جایی اون بیرونن و هر لحظه منتظرن خطایی از ما سر بزنه .
عصبی غریدم اما برای براندون مهم نبود : عمو زاده در اصل .چون کلارک دیگه پیش ما نیست.
کنار کتری ایستاده بود و سعی داشت با محاسبات ذهنی بفهمه باید چقدر آب بریزه که نه کم باشه و نه اون قدر زیاد باشه که مثل سری پیش سر ریز شه.
اخم کردم :منظورت ...
شبی که توی آشپزخونه درگیر شدیم رو به یاد آوردم . تکیم رو از دیوار گرفتم : کشتیش؟
کتری رو با احتیاط سر جاش گذاشت : من نه. آلیس کشتش . اون خیلی ... میدونی ، تر و تمیز میکشه.
طبق عادت قدیمیم با ناخن گوشه اپن رو خراشیدم .
از کلارک خوشم نمیومد اما باز هم... قلبم درد گرفت .
_ به هر حال. هنوز یه عمو زاده مونده . آلوین؟
.اصلاح کرد : الیور قربان.
سر تکون دادم : چی تو فکرته ؟
زیر کتری رو روشن کرد عقب رفت: اون احتمالا میاد تا با ما مذاکره کنه. به هر حال باید عاقل باشیم. بدون فردریک وضع الیور خیلی بهتره. میتونه بیخیال تو بشه و قدرت و به دست بگیره. حتی دیگه برادری نیست که سر راهش باشه. لیامی هم نیست . لئویی هم نیست.
نگاهم کرد: درسته؟ رقابتی که برای جلب رضایت پین بزرگ بینشون بود از بین رفته . هیچ رقیبی سر راه الیور نیست .
اخم کردم و قدمی جلو رفتم : چی؟ این این بده. ما باید جایگاه لیام و حفظ کنیم .
نگران به کتری نگاه کرد . انگار باز هم اشتباه کرد بود . در کتری با شدت تکون میخورد .
ESTÁS LEYENDO
نگون سار cyclamen
Fanfic[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...