5-2

447 105 131
                                    

سر چرخوندم و نور آبی و قرمز رنگ ماشین پلیس رو دیدم که روی دیوار میفتاد و روح من رو به بازی میگرفت.

اخرین التماس هام رو توی صدام ریختم و شروع به تقلا کردم : آقا قسمت میدم ولم کن ... قسمت میدم...

غرور ؟

این چیزی نبود که بهم یاد داده باشن برای نگه داشتنش تلاش کنم. غرور برای من کلمه بی معنایی بود.

تنها چیزی که برام مهم بود ترس ، خشم و حسادت بود. اینا تنها حس هایی بودن که توی من پررنگ بود .

ترس ...

ترسی که با تمام استخون هات حس میشه.

ترسی که باعث میشه حالت تهوع بگیری.

ترسی که باعث میشه چشم‌هات دو دو بزنه و کنترل خودت رو از دست بدی ‌.

ترس از درد .

ترس از سنگینی توی گلوم که هر گز از بین نمی‌رفت.

ترس از نا کافی بودن. ترس از اشتباه بودن.

ترس از قضاوت شدن، ترس از بی فایده بودن. ترس از خرابکار بودن.

و حالا من توی ترسناک ترین لحظه زندگیم قرار داشتم.

درست لحظه ای که بازو هام اسیر پلیس شد و من با زندگیم خداحافظی کردم.

محال بود این بار قسر در برم .

جیک حتما من رو میکشت. یا به قدری میزدم تا خودم خودم و خلاص کنم‌.

انقدر گوشه ناخن شصتم رو با انگشت اشاره کندم تا لیزی خون رو احساس کردم. دستم به وضوح میلرزید ‌. کاش اینکارو نمیکردم . کاش فقط میرفتم خونه ‌. کاش احمق نبودم. کاش ماشین چپ شه و ما به مقصد نرسیم.

توی ماشین پلیس نشسته بودم و از پنجره جلوی ماشین، به بیرون خیره بودم .

چهره ام‌قرار نبود چیزی رو بروز بده .‌اما درونم مثل همیشه غوغا بود ‌.‌

معده ام به هم میپیچید و پشت پلکهام‌از اشک پر شده بود.

اون من و میکشت . جسدم رو تیکه تکیه میکرد و به خورد سگ ها میداد .

شاید حتی بدتر ، تمام استخون هام رو می‌شکوند و بعد توی زیر زمین ولم میکرد ‌.

نه ... اون من و میکشه.... اگه توی اداره پلیس پیدام کنه کارم تموم میشه ‌.

نه مثل وقتی که بسته مواد رو انداختم و فرار کردم ‌، نه مثل وقتی که از جیب جیک پول برداشتم ، نه مثل وقتی که بهم گفت به یه گی بار برم و بعد از بلایی که سرم اومد سر جیک فریاد زدم ، این بار مثل هیچ کدوم نیست .‌..

کارم تمومه...

_ آه...

تازه به خودم اومدم.  دستم به شدت میسوخت. 
نمیدونم چه بلایی سر دستم آوردم ‌.

نگون سار cyclamen Onde histórias criam vida. Descubra agora