7-1

429 97 87
                                    

_دیر کردی .

عطسه ای کردم و سؤال کمرون رو بی جواب گذاشتم. اصلا حوصله نداشتم.

دیوید با شنیدن صدای ما ، از روی راحتی ای که بود سرچرخوند با دیدنم اخم کرد :

_ اوه پسر خیلی داغونی .

کفش‌های نابود شدم رو درآوردم: ممنون از یادآوریت.

قدم های خستم و به سمت پله کشیدم تا به سمت اتاق خودم برم. کاش هیچ کس باهام حرف نزنه .

_ زین بیخیال اونجا شو بیا برو تو اتاق من بخواب.

هنوز دو تا پله رو بیشتر نرفته بودم که با شنیدن پیشنهادش مسیر اومده رو برگشتم.

پیشنهاد عجیبی بود. کمرون کسی نبود که اتاقش رو شریک شه. یکم‌متعجب شدم ولی حرفی نزدم که پشیمون نشه.

دیوید تک خنده ای کرد : میذاشتی یکم‌ اصرار کنه .

بی توجه بهش از کنار کمرون رد شدم تا به سمت اتاقش برم. چرا باید صبر میکردم اصرار کنه ‌. پیشنهادش خیلی انسان دوستانه بود .

_ میتونم از لباسات استفاده کنم ؟

در اتاق کمرون رو باز کردم .

_ آره اگه سایزت چیزی بود بردار .

دنبالم تا توی اتاق اومد ‌.

_ میخوای قبل از خواب یه دوش آب گرم بگیر . سرما خورده و خیسی .

سر تکون دادم.‌به سمت کمد رفت ‌.

یه هودی آبی رنگ و شلوار راحتی برام روی تخت گذاشت و بعد خارج شد.

به سمت حموم اتاقش رفتم و قبل از بیرون آوردن لباس هام دوش رو باز کردم. سردم بود و بدنم به شدت کوفته .

زیر دوش آب ایستادم .

کاش فقط شماره جیک رو میدادم... ترجیح میدادم کتک بخورم و فردا به امید یه ناجی چشم‌باز کنم، تا اینکه با این حس پوچی سر و کله بزنم .

قطرات آب روی سرم حالم رو بهتر کرد . اما میدونستم از این حموم که خارج شم دوباره حس پوچی توی قلبم سنگینی میکنه .

با سوزش دستم نگاهی به زخم انگشتم انداختم.
دوباره کنده بودمش. کی انقدر عصبی شدم؟

لباسهام رو درآوردم و گوشه ای انداختم . فقط باید عادت میکردم.

همیشه همینه .

توی شرایط سخت فکر میکنم دیگه نمیتونم اما بازم دووم میارم.

***
لباسهای کمرون رو پوشیدم و روی تختش ولو شدم ‌.
بدنم درد داشت . پوستم سرما رو حس میکرد اما درونم در حال سوختن بود.

هر نفسی که می‌کشیدم توی ریه هام سنگینی میکرد . توی تاریکی، از پنجره کمرون به آسمون تاریک شب خیره شدم .

نگون سار cyclamen Onde histórias criam vida. Descubra agora