مطمئن شید پارت قبلی رو خوندید چون دو تا پارت آپ کردم 😘
_ زین .... زین ...
اون روز صبح اینطوری بیدار شدم.
با صدای فرفری.
خوابالود چشمی که روی بالش نبود رو باز کردم.
و بعد این مکالمه ای بود که به فاکم داد:
_پاشو . لیامگفت باید بیدارت کنم و بهت بگم سریع صبحونه بخوری و بری طبقه پایین .
_طبقه پایین؟
_زیر زمین
جفت چشمهام باز شد : چ...چی ؟ چرا؟
شونه بالا انداخت : تمرین به فاک نرفتن ؟
***
_ آخ...دوباره روی زمين پرتابم کرد. نفس لرزونم و بیرون دادم. اینجوری میخواست تمرین به فاک نرفتن کنیم؟
این خودش یه نوع به فاک رفتن بود ._ پاشو زود باش پسر.
نمیدونم برای بار چندم بود که بلندم میکرد و بعد دوباره پرتابم میکرد روی زمین.
نفس نفس زنان ،در حالی که روی تشک آبی رنگ دراز کشیده بودم نگاهش کردم: واسه... کتک خوردن ...این همه داشتم گرم میکردم؟
اومد بالا سرم و نگاهم کرد . بالا تنه اش برهنه بود و من نمیفهمیدم چرا انقدر از نگاه کردن به عضلاتش لذت میبرم.
_ آره . نمیدونستی کتک خوردن هم فوت و فن خودشو داره؟
حتی سعی نکردم بلند شم . به اندازه ده سال دوییدن خسته بودم: آخه چرا باید کتک بخورم؟
خندید. لعنت . چقدر جذاب بود .
_ چون احمقی زین. کسایی مثل تو همیشه کتک میخورن. از من از جیک از پاتریک باتلر .
با شنیدن اسم باتلر چشمام چهار تا شد . اون همون مردی بود که توی زیر زمین بار داشت خفتم میکرد .
و اون خبر داشت.
اخم کردم و بعد تلاش کردم بحث رو عوض کنم: خب پس چرا یادم نمیدی؟
دستش و جلو آورد تا کمکم کنه بلند شم. دستش رو گرفتم. جواب داد .
_ دارم کمک میکنم .
گفت و زد زیر پام.
دوباره روی زمین افتادم. از فشار وزنم روی مچ دستم آخ بلندی توی گلوم شکل گرفت اما خفه اش کردم نمیخواستم در نظرش ضعیف بیام.
_ دقیقا باید چجوری کتک بخورم؟
دوباره دستش رو جلو آورد. اینبار کمکش رو رد کردم و خودم بلند شدم. لبخند رضایتمندانه ای زد.
گردنم رو خاروندم و نگاهم رو دزدیدم. حس اینکه این لبخند به خاطر کار درست منه قلبم رو قلقلک داد.
دلممیخواست در نظرش بهتر باشم. قوی تر .قابل اعتماد تر . لعنت . چرا نمیتونستم در برابر این حس گه مقاومت کنم.
کمرون میگه گور بابای بقیه برای خودت زندگی کن. ولی مننمیتونم. من دوست دارم دیگران ازم تعریف کنن. دوستم داشته باشن یا نسبت بهم احساس رضایت داشته باشن.
به خاطر همین بود که خیلی راحت راضی میشدم خیلی کارا رو انجام بدم. برای من زندگی توی توجه دیگران خلاصه میشد . فکر میکنم چون نداشتمش . دیوید گاهی بهم میگه تو عقده توجه داری و ما همیشه سر این موضوع دعوا میکنیم. من رد میکنم اما خودم میدونم که حق با اونه.
_ زود باش.
گفت و من با تمام خستگیم بهش حمله کردم. انقدر با کمر روی زمین افتاده بودم که مطمئن بودم دفعه بعدی دنده هام توی شش هام فرو میرن. اماچیزی نگفتم.
من پسر خوبه بودم. پسر قویه .باید میبودم. کی زین دست و پا چلفتی و بی عرضه رو میخواد ؟ کی به زین احساساتی اهمیت میده؟ کی زین به درد نخور رو اولویت قرار میده؟
دوباره به قصد زدن بهش حمله کردم.
دست راستم رو گرفت و دوباره پرتابم کرد .
ناخودآگاه خودمرو چرخوندم تا به جای کمرم روی پهلو سقوط کنم. فقط میدونستم کمرم دیگه توانایی برخورد با زمین و نداره .
این بار اکسیژن از ریه هام خارج نشد.
_ آفرین داری یاد میگیری.
لب گزیدم. با من بود . داشت تشویقم میکرد .
نگاهش نکردم. ترسیدم احساسم رو بفهمه .
صدای تلفنش بلند شد .به سمت میز رفت .بر خلاف من نفس نفس نمیزد .
_ بله ؟!
nouvelles récentes?....Oh vous_
نمیفهمیدم چی میگه . اصلا نمیدونستم کجایی حرف میزنه . فقط میدونم دیدنش در حالی که به زبان بیگانه صحبت میکنه اونم نیمه برهنه حس عجیبی بهم میداد .
حسی که انگار...انگار ...
_ تشنمه ...
زیر لب گفتم و سرم رو روی تشک گذاشتم.
OK appelle moi_
تلفنش رو قطع کرد و دوباره به سمت من اومد : پاشو تنبل .
تنبل؟ همین چند دقیقه پیش بهمگفت آفرین.
به سختی بلند شدم. بر اساس تجربه میدونستم الان بدنمگرمه و حالیم نیست، وقتی بدنم سرد شه همه جام درد میگیره .
_ میتونی جا خالی بدی ؟
_ چی؟
قبل از اینکه بفهمم چی میگه مشتت رو به سمتم پرتاب کرد .
وحشت زده به دستش که توی یک سانتی صورتم متوقف شد نگاه کردم . بر حسب غریزه خودم و عقب کشیده بودم.
اون مشت میتونست بینی من و خورد کنه و تبدلیم کنه به یه چیزی شبیه ولدمورت .
آه کشید : برواستراحت کن یه ساعت دیگه برگرد .
بعد از اینکه دستورش رو داد ازم فاصله گرفت. تازه فهمیدم نفسم رو حبس کرده بودم.نفسمرو صدا دار بیرون دادم و نشستم. هیچ وقت فکر نمیکردم اینو بگم ولی ...
دلم برای مشتری هام تنگ شده....
_________________________
780یه پارت کوتاه اما سریع ❤
کامنت بذارید 😍😍 بوس😘
VOCÊ ESTÁ LENDO
نگون سار cyclamen
Fanfic[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...