مسیر زیادی بود .
زیاد ، سخت ، طاقت فرسا.
صدای مضخرفی تو گوشم زمزمه میکرد که تا فقط بهم یادآوری کنه من از پسش بر نمیام.
اما مهم نبود چند بار توی سرم بکوبم یا اتاق رو بهم بریزم.
من باید خودم رو نجات میدادم.
من باید از پس موقعیت مضخرفی که توش قرار گرفته بودم بر میومدم .
صرف نظر از تمام بلاهایی که سرم اومده بود . من باید جای لیام رو پر میکردم .
به خاطر همین همه رو جمع کردم. همه اون آدمایی که بی اعتمادی توی چشمهاشون موج میزد .
همه اون آدمهایی که حالا با نا امیدی از لیام دست کشیده بودن و به فردای بدون لیام جیمز پین فکر میکردن.
هم مردد نگاهم میکردن.
حق داشتن. من هیچ شباهتی به یه فرد سالم نداشتم:
_ دکتر هنوز از لیام قطع امید نکرده . امیدوارم این و بدونید .
بی هیچ اراده ای، عصبی نگاهشون میکردم: اینیعنی دیر یا زود به هوش میاد . اما اون پیر مرد از خود راضی ما رو ول نمیکنه و ما باید این داستان و تموم کنیم.
_ انتظار داری بدون آقای پین چیکار کنیم؟
به سمت صدا چرخیدم. این مرد هم داشت عصبیم میکرد .
لبخند زورکی ای زدم : من و بقیه دنبال یه راه حل میگردیم و بعد این قضیه تخمی رو پایان میدیدم. بدون لیام .اوکی ؟ اون وقت وقتی بیدار شد به همتون پاداش میده.
در سکوت و تردید به هم نگاه میکردن . اما میتونستم ببینم که میخوان قبول کنن. اونا به کسی نیاز داشتن که بدونه باید چیکار کنن. کسی که بهشون بگه باید چیکار کنن.
و اون من نبودم.
بار ها با خشمی که حتی تجربه اش نکرده بودم فریاد زده بودم تا لیام رو بیدار کنم.
بیدارش کنمتا شاید بهم بگه باید چیکار کنم . من رهبر نبودم .
اما باید میبودم. کی اهمیت میداد؟
تا وقتی کسی پا پس نکشه. تا وقتی امنیتم تضمین شه...
و اینجوری بود که من قدرت رو ، کم کم به دست گرفتم .
زمان میگذشت و من هر روز دلتنگ تر از دیروز به اتاق لیام سر میزدم تا شاید چیزی تغییر کرده باشه . تا شاید فشار تیری رو که جایی میون سینش شکافته بود ، کنار بزنه و بیدار شه .
تا شاید به این جنون بی پایان که توی من ریشه کرده بود پایان بده.
تا فقط بشنوم که حقیقت رو گفته .
تا فقط بشنوم که دوستم داشته .
کمرون هر بار بهم میگفت که بهش اعتماد کنم. میگفت میتونه به هر چیزی شک کنه ، جز احساس لیام .
VOUS LISEZ
نگون سار cyclamen
Fanfiction[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...