تازه به خودم اومدم. ما قرار بود چجوری بخوابیم؟
چرا وارد این بازی مسخره شدم؟ یعنی اگه اون روز اون کیف پول نحس و نمیزدم و گیر نمیفتادم هیچ کدوم از اینا شروع نمیشد ؟
معلومه که میشد.
لیام به خاطر من برنگشته . به خاطر آرنود برگشته .
ولی آخه چرا ما رو از خونه بیرون کشید و به اینجا آورد ؟ ما سالهاست اونجا زندگی میکنیم. چرا
باید باهاش میومدیم اینجا؟این فکر ها یه هفته ای میشد که ذهنم رو درگیر کرده و بی جواب مونده بود .
برگشتم به سوال جدید.
جلوی لیام ایستادم: من رو ...رو کاناپه میخوابم.
همچنان بهم زل زده بود : کلارک صبح بی خبر میاد تو اتاق .
اولش متوجه منظورش نشدم اما بعد مغزم کار کرد .
اعتراض کردم:_ چی؟ ... این بی احترامی نیست؟ هر کس خواست میتونه یهویی بیاد تو اتاق؟
خندید . اون واقعا خوش اخلاق شده بود : اون پسر عموی منه . کلارک پین. و خب یه جورایی رقیب
محسوب میشه. مدام دنبال اینه که یه چیزی از من پیدا کنه و گزارش کنه.میخواستم بگم ولی تو معمولا با هرزه هات اینجایی. ممکنه کاملا بد موقع و توی شرایط ناجوری در رو باز کنه . خودش خجالت زده نمیشد ؟
اما برای اینکه بد برداشت نکنه چیزی نگفتم: این یعنی مجبورمرو تخت بخوابم؟
سر تکون داد .
لب تر کردم . کاش یه قرار داد مینوشتیم تا قبل از شیرجه زدن توی این استخر پر شده با تیرگی، بدونم باید انتظار چیو بکشم . چیزایی که اصلا یه فکرمم نمیرسید .این خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم. خوابیدن کنار کسی که ...
من نتونسته بودم قبول کنم. اون گفت از من خوشش میاد . منطقی نیست. اون آخرین بار من رو ۷_ ۸ ساله دیده و حالا ، من نزدیک ۱۸ سالمه . چطور در عرض دو سه هفته از من خوشش اومده بود؟ از منی که خودش از پرورشگاه به سرپرستی گرفته بود.
سمت دیگه تخت رفتم و با بیشترین فاصله از لیام دراز و پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم.
_ زین...
سر چرخوندم تا نگاهش کنم : بله؟
_ گفتم بی هوا میاد تو .
اخم کردم : خب منم رو ...تازه متوجه منظورش شدم ناخودآگاه صدام بالا رفت : ها؟
سر جام نشستم : این ... نامردیه. تا کی باید اینطوری باشه؟
همونطور که نشسته بود وانمود کرد که داره فکر میکنه : میتونم یه کاری کنم که فقط امشب باشه . ولی گمون نکنم تو خوشت بیاد .
VOCÊ ESTÁ LENDO
نگون سار cyclamen
Fanfic[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...