_این برنامه بدنسازیته .
نگاهش رو روی تمام تنم بالا و پایین کرد: با این هیکل فقط میتونی به فاک بری.
گفت و دوباره مشغول برگه های روی میزش شد.
واسه همین کمرون میگفت قراره فشارم بیفته؟ این همه چیز و از کجا میدونست مگه باهم تو یه خونه نبودیم؟
اولین بار بود که این اتاق رو میدیدم.
به طرز عجیبی تمیزبود . اما من مطمئنم تو این ۱۱ سال حتی یکبار هم در اتاق باز نشده. یعنی وقتی من خواب بودم اومدن اینجارو تمیز کردن؟
لعنتی. من فقط یه شب زود خوابیدم.
_ کجا رو نگاه میکنی پسر ؟
با صدای دادش شوکه سر جام پریدم . حواسم به میز تیره رنگ و بزرگ وسط اتاق بود . و راحتی قهوه ای رنگ چرمی که اون طرف تر قرار داشت.
اینجا کاملا یه اتاق کار بود . یه دفتر . پس شب اینجا نخوابیده بود؟
زمزمه وار عذر خواهی کردم .
روی میز کوبید : لعنت بهت .
سرم رو کمیبلند کردم تا ببینم مشکل کجاست .
اما متوجه شدم از جاش بلند شده و داره به سمتم میاد.
شوکه نگاهش کردم .با اخم بهم خیره بود : کی بهت گفته وقتی دارم حرف میزنم سرت و بندازی پایین؟
اون اصلا طبیعی به نظر نمیرسید . کارای عجیبی میکرد . حرفهای مسخره ای میزد . دستورات نامعقول میداد. مشکل از من بود؟
_ متاسفم.
قدمی دور شد و شقیقه اش رو مالید . از چی انقدر عصبی بود ؟ شاید اون هم مثل من نیاز داشت عصبانیتش رو سر یکی خالی کنه.
اون سر من خالی میکرد و من سر انگشتام.
میتونستم از خشم جیک به رویای جرویس پندلتون پناه ببرم .اما حالا خونه آرامشم خراب شده بود.
جرویس پندلتونی که از دور مثل یه شوالیه شمشیر به سمتم میتازید ، از نزدیک صاحب شلاق بود .
و حالا حس میکردم بال پروازی که قرار بود باهاش فرار کنم زنجیری شده تا بهم یادآوری کنه متعلق به کجام.
بیشتر این عصبیم میکرد، که شاهد سوختن خونه ای بودم که هیچ پایه ای نداشت._ زین ، باید تغییر کنی. نمیدونم تا چه حد از اوضاع خبر داری ولی اینطوری نمیشه . خیلی ترسویی خیلی ضعیفی ببینم اصلا غذا میخوری ؟
اخم کردم . زیر لب غر زدم : نه فقط تو غذا میخوری .
_ بلند حرف بزن زین .
بازو هام و گرفت و تکونم داد : این زین به درد من نمیخوره .
عصبی نگاهش کردم . شاید اینکه آفتاب درست از پنجره رو به روم میتابید هم روی عصبانیتم تاثیر داشت
"چرا باید برای جا به جا کردن مواد سیکس پک بسازم ؟ اینکه با "صاحبم " بلند حرف بزنم یا نه چی رو تغییر میده؟ "
میخواستم روی "صاحب " تاکید کنم تا بفهمهاز این حرفش ناراحت شدم . اما فقط سر تکون دادم : باشه...
اینجا جایی نبود که من بخوام حرف بزنم. اینجا جای اشتباه نبود .
من اینو با تمام سلول هام درک کرده بودم. من نمیخواستم تاوان کنترل نکردن خشمم رو بدم.
اونجا همیشه برای من میدون جنگ بود . همیشه جای عقب نشینی بود . همیشه درحال نگه داشتن خودم لب پرتگاه بودم تا مبادا سقوط کنم.
فکر میکردم میتونم باهاش کنار بیام . کنار اومده بودم. رویاهام دور ترین قسمت مغزم دفن شده بود تا مبادا با یادآوریشون آتیش درونم شعله ور شه. به این حسادت همیشگیم به مردم عادت کرده بودم.
به این خشم تموم نشدنی که توی رگهام همراه خون جا به جا میشد عادت کرده بودم. حتی دستم به کندن لایه های سطحی وسایل اطرافش و آسیب دیدن و آسیب زدن عادت کرده بود.
سر تکون داد : آفرین. این برنامه که روی میز گذاشتم و اجرا میکنی . خیلی سخت . میفهمی ؟ وقت نداریم .
سر تکون دادم : اتفاقی افتاده؟
به سمت میزش رفت : آره .
آفتاب از پنجره وارد اتاق شده و نیمرخش رو روشن کرده بود .
متوجه آستینش شدم که تا آرنج بالا زده بود و بعد ساعدش...
چشمهام روی اعضای بدنش میچرخید . اون خیلی کامل بود .
خوش هیکل بود ،خوش چهره بود ،کلی پول داشت و مثل من بی عرضه نبود.
برگه ای رو از روی میزشبرداشت و بعد نگاهش رو به من داد : آره زین یه اتفاقی افتاده و اگه به خودت نجنبی هرچیزی که برات مهم باشه از دست میدی.
داشت نگاهم میکرد . مستقیم توی چشمهام. میخواستم بپرسم چه اتفاقی اما انقدر از این ارتباط چشمی لذت میبردم که با یه سوال بیجا خرابش نکنم.
اون داشت نگاهم میکرد و من مطمئنم چهره ام مثل همیشه، قرار نبود چیزی رو نشون بده .
***
701
یه پارت کوتاه ساعت ۲:۱۷ دقیقا بامداد فقط به خاطر ریدر جدیدی که ۳ تا کامنت گذاشت . 😁❤ ببینید چقدر کامنت رومتاثیر داره.
کامنت بیشتر مساویه با آپ بیشتر و سریعتر 😁
بامداد به خیر😘
VOUS LISEZ
نگون سار cyclamen
Fanfiction[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...