42

364 91 41
                                    

صدا ها توی سرم میچرخیدن.  داشت راجب لیام حرف میزد؟

چرا احساس سنگینی میکردم  چرا از اینکه بیهوشه احساس سنگینی میکردم؟‌

نگاهم به چشمهای بسته اش بود .

چشمهای بسته مردی که هنوز هم خوب نمیشناختمش .مردی که مرز حقیقت و دروغ رو از بین برده بود .

بدون لیام باید چیکار میکردم؟ بدون لیام باید چیکار میکردیم؟

چند ساعتی میشد که اینطوری افتاده بود.  درست از وقتی که به پیشنهاد یکی از افرادش به این خونه پناه آوردیم.  درست از وقتی که دکتر گلوله رو از تنش خارج کرد ‌.

و حالا داشت چی میگفت؟

کُما؟

کلافه از اتاق خارج شدم.  سر و صدای خفه ای به گوش می‌رسید. این خبر تن همه رو به رعشه انداخته بود .

قدم هام رو توی راه رو به سمت سر و صدا برداشتم.

به محض اینکه وارد سالن شدم سر و صدا خوابید و نگاه ها به سمت من برگشت .

نگاه خستم رو روی تک تکشون میچرخوندم. جیک ، کمرون،  و چهره های آشنایی که اسمهاشون رو نمیدونستم.

دست هام رو توی جیبم گذاشتم : موضوع چیه ؟ هوم؟ چرا اینجا جمع شدید؟

جیک کلافه نفسش رو فوت کرد : به تو ربطی نداره زین بَرگَ...

_ چقدر زر میزنی!

گفتم و مستقیم، با چشمهای بی روحم نگاهش کردم.

ترس؟ حسش نمیکردم. نه ... واقعا حسش نمیکردم.

نگرانی ؟

وحشت ؟

اون جیک بود ؟

نه ... واقعا برام اهمیتی نداشت .

متعجب نگاهم کرد : چی؟

گیج‌شده بود. 

خنده دار بود .

نیشخند زدم  : گفتم خیلی زر میزنی.

کمرون نگران جلو اومد : زین !

به سرعت اسلحه ام رو بیرون کشیدم و به سمت کمرون گرفتم : من سوزان رو تکیه پاره کردم کَم. چی باعث شد فکر کنی اینکارو با تو نمیکنم ؟

کمرون اخم کرد : زین تو دیوونه شدی .

اسلحه ام رو پایین آوردم. 

این واقعا خنده دار بود. 

جلوی خنده ام رو نگرفتم : باشه باشه. هممون خسته ایم برید استراحت کنید .‌لیام به زودی بیدار میشه بعدش ...

مکث کردم و لبخندم رو خوردم : بعدش تصمیم میگیره چیکار کنیم.

همون دستی که اسلحه رو گرفته بود تکون دادم تا سالن رو خلوت کنن‌ .

نگون سار cyclamen Onde histórias criam vida. Descubra agora