هینی کشیدم و نفس نفس زنان روی تخت نشستم. به دور و اطراف نگاه کردم. اتاق تاریک بود و از پنجره رو به رو نور ضعیفی میومد . اتاق رو میشناختم. اتاق لیام بود . توی ویلای جنگلی.
درد نداشتم اما دستم توی گچ بود . کف دست دیگم رو هم باند بسته بودن. و لعنت ... کی لباس منو درآورده بود ؟
پتو رو کنار زدم و از روی تخت پایین اومدم.
به آرومی در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم . ساعت توی راه رو ، چهار و پنجاه دقیقه رو نشون میداد .
احساس نکردم نیازی به لباس پوشیدن هست. به هر حال نه کسی اون وقت صبح بیدار بود و نه من میتونستم با یه دست شکسته تی شرت تنم کنم.
باورم نمیشه که از قطار در حال حرکت سقوط کردم و فقط دستم شکسته. از پله ها پایین رفتم و بعد قدم هام رو به سمت آشپزخونه کشیدم.
هوا نسبتا خنک بود و من شدیدا احساس گرسنگی میکردم. سمت یخچال رفتم اما قبل از اینکه بهش برسم با دیدن پیکری که توی آشپزخونه پشت میز نشسته بود وحشت زده از جا پریدم.
متوجهم شد و بعد سر چرخوند . اخم کرد. صداش گرفته بود : یکم زود پا نشدی؟
از وضعیت خودش و بطری های روی میز میشد حدس زد مسته
و بعد نگاهش روی تنم چرخید : چرا اینجوری اومدی بیرون؟
از اینکه نیمه برهنه بودم معذب شدم اما به روی خودم نیاوردم . مسیرم رو به سمت یخچال ادامه دادم.
سنگینی نگاهش رو حس میکردم. این مرد در عین اینکه گاهی حس خوبی بهممیداد، گاهی هم واقعا عامل احساسات بد بود .
سعی کردم در یخچال رو باز کنم اما یکی از دستهام شکسته بود و احتمالا اون یکی رو بخیه زده بودن .
نمیتونستم بهش فشار بیارم. لعنت. بیچاره تر از این نمیتونستم بشم.آه لیام رو از پشت سرمشنیدم و بعد حس کردم که از پشت سرم جلو اومد و در یخچال رو باز کرد : چی میخوای بخوری؟ فکر ميکنم مایعات برات راحت تر باشه.
زیر لب غر زدم : به تو باشه من همش باید شیر بخورم.
_بلند صحبت کن زین.عصبی تذکر داد . حرفم رو عوض کردم: گفتم آره مثل اینکه باید مایعات بخورم.
چشم چرخوندم و یخچال رو زیر رو کردم. در انتها به یه پاکت آبمیوه اکتفا کردم و بعد مسیر اومده رو در پیش گرفتم تا برم .
_ کجا ؟ پسرا خوابن الان بری تو اتاق بیدارشون میکنی .
عصبی لب گزیدم. این حرف یعنی دیگه تو اتاق من نرو .
واقعا انتظار داشت بدون تیشرت بشینم اینجا و مستیش رو تماشا کنم؟
_میرم تو هال...
VOCÊ ESTÁ LENDO
نگون سار cyclamen
Fanfic[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...