بارون بند اومده بود اما هوا هنوز خیس بود. بوی رطوبت و خون حتی با وجود ماسک روی صورتم به راحتی به مشام میرسید .
_ شما چهار تا اونجا جا میشید درسته ؟
لیام برای سوالش دنبال جواب نبود . منظورش به خوبی دریافت شد . اون میخواست جیک ، دیوید، کمرون و سوزی با هم توی یه ماشین باشن. و این باعث شد لحظه ای از اینکه توی اون ماشین نباشم بترسم. سریع به سمت ماشین جیک رفتم._ منم تو اون ماشین جا میشم .
گفتم و به سمت بقیه رفتم که حالا ، زیر رطوبت بعد از بارون ،با چهره هایی خسته و وحشت زده با کمک جیک و کمرون داشتن سوار میشدن.
جیک و کمرون به این شرایط عادت داشتن . اونا و لیام تنها افرادی بودن که حالشون خوب بود.
یقه ام از پشت کشیده و گلوم خراشیده شد . لیام من رو به سمت ماشین خودش کشید و خطاب به جیک گفت: جیک تو زود تر برو من میرم دنبال لئو.
دست لیام رو که پشت یقه ام نشسته بود چنگ زدم . نمیخواستم با اون برم. باهاش معذب بودم : پس تو برو راحت باش منم با جیک می...
در ماشین و باز کرد و مجبورم کرد بشینم. در رو بست و خودش به سمت جیک رفت. عصبی نفسم رو بیرون دادم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
کمی توی ماشین منتظر موندم تا لیام بیاد. بخاری روشن بود و باعث میشد حالم بهتر شه.
موهام رو چنگ زدم. ذهنم در حال انفجار بود . بدنم به خواب احتیاج داشت و قلبم کمی امنیت .
لیام بعد از هماهنگ شدن با جیک سوار ماشین شد و
شیشه رو پایین کشید. ماشین جیک از کنارمون رد شد.نسیم سرد شبانه پوست صورتم رو میسوزوند و من حتی نمیخواستم به این فکر کنم که این آخرین لحظات من توی این خونه ، محله و شاید حتی شهر بود.
ماشین در سکوت به سمت مقصدی نامشخص حرکت میکرد.لرزش محسوس ماشین ، صدای سکوت و هوای تاریک شب، همه همه باعث شد چشمهام کم کم گرم شه و ارباب رویاها ،من رو به خواب عمیقی بکشونه.
_زین ؟
سر چرخوندم. اطرافم پر از سنگ و صخره بود. آفتاب سوزان از بالای سرم توی چشمم میزد .
_زین ؟
صدای یه زن بود . صدایی که همیشه تو خوابهام میشنیدم.
اما میتونستم تشخیص بدم که تا کیلو متر ها هیچ موجودی وجود نداره.
_زین؟
اینبار به سمتی قدم برداشتم. نمیخواستم اونجا باشم . سعی کردم دنبال دیگران بگردم. تنهایی به شدت مضطربمکرده بود.
صدای رعد رو که شنیدم سرم به سمت آسمون چرخید. هیچ ابری تو آسمون نبود . هیچ چیز درست نبود .
ESTÁS LEYENDO
نگون سار cyclamen
Fanfic[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...