خونه ای که رئیس به جیک داده بود چهار تا اتاق داشت.
دیوید و پدرش از یه اتاق استفاده میکردن.کمرون اتاق مخصوص به خودش رو داشت و اصلا خوشحال نمیشد اگه کسی باهاش هم اتاق میشد .
کسی همکه نمیخواد یه قاتل خطرناک رو عصبی کنه پس اتاق طبقه همکف اتاق کمرون شد.
سوزان هم به هر حال یه زن بود. گرچه جیک به هیچ وجه بهش احترام نمیذاشت اما اتاق مخصوص خودش رو توی طبقه دوم، کنار اتاق دیوید و جیک داشت.
قبلنا من هم پیش سوزان میخواییدم ولی خب ... دوست نداشتم دوباره بشنوم که بهم میگن بچه ننه بی عرضه. پس اتاق زیر شیروونی رو برداشتم.
یه اتاق دیگه هم بود ولی درش قفل بود. هیچ کس هم کلیدش رو نداشت . آخه اصلا خونه برای جرویس پندلتون(بابا لنگ دراز ) بود .
مردی که حتی اسمش رو نمیدونم اما هر بار از دستورای از راه دورش اطاعت میکنم .
به هر حال تقسیم بندی اتاقا اینجوری بود. اتاق زیر شیروونی اتاق من بود ولی پاییز و زمستون به شدت سرد میشد و تابستونا نمیشد توش نفس کشید.
علاوه بر اینکه وسایل گرمایشی یا خنک کننده نداشت ، خبری از تخت نبود و خب من ترجیح میدادم شبا رو روی راحتی وسط هال بگذرونم.
گرچه وقت گذروندن تو اتاق زیر شیرونی و گوش دادن به صدای بچه های همسایه از پنجره کوچیکش یکی از بزرگترین لذتهای زندگیم بود.
اما به هر حال ،این دلیلی بود که وقتی چشم باز کردم ، روی تخت دیوید بودم.
" اوه پسر اگه بفهمه کلم و میکنه. "
ولی من مصدوم بودم و احتمالا پدرِ خودش من رو اینجا گذاشته. اگه میمردم مجبور میشد به بابالنگ دراز جواب پس بده. گاهی واقعا خداروشکر میکنم که هست.
راستش روزی که فهمیدم بابا لنگ دراز تاکید داره من باید زنده بمونم ، جیک رو تهدید کردم که اگه دست از سرم بر نداره خودم و میکشم و اون میمونه و پندلتون.
ولی مثل سگ منو زد و گفت که اگه بمیرم هم کسی اهمیت نمیده و پندلتون فقط نگران پولیه که به خاطر من به پرورشگاه داده.
به هر حال که عرضه خودکشی نداشتم ولی خب ناراحت شدم که گفت بابا لنگ دراز بهم اهمیت نمیده.
ته دلم همیشه فکر میکردم اون یه حرومزاده اس که حواسش بهمه. هنوزم این حس و دارم. حداقلش اینه که از خطرات خارج از این خونه در امانم.
با اینحال بعد از اینکه دستم و گرفت و از پرورشگاه بیرون آورد دیگه ندیدمش.
ندیدمش اما مدام دستور میداد . گاهی میشنیدم که با جیک صحبت میکنه. و بعد جیک تمام اون دستور ها رو به من منتقل میکرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
نگون سار cyclamen
Fiksi Penggemar[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...