17

429 93 80
                                    

لطفا قبل از خوندن این پارت مطمئن شید پارت قبلی رو خوندید .

***

۱۰ نوامبر ، قطار لندن به فرانسه ساعت  16:00

قدم هام و آروم بر می‌داشتم.  میترسیدم .نگران بودم. ‌تجربه اولم بود و من مدام احساس میکردم ‌قراره گند بزنم. قراره خراب کنم.

و البته که اینو نمیخواستم.

پس سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم اما سخت بود .

این اولین بار بود که انقدر جدی بودم. اولین بار بود که مسئله ،مسئله مرگ و زندگی بود . من توانا نبودم ‌ من جوون بودم، خام و ناآگاه و تنها بودم ...

یا شایدم نبودم.

صدای قدم های پشت سرم رو میشیندم‌ . این نگرانی من و بیشتر میکرد ‌. مثل یه بیمار پارانوئیدی واگن به واگن پیش میرفتم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم تا شاید احتمال گند زدنم کمتر شه.ماسکم رو روی صورتم تنظیم کردم.

" هیشش زین . اونا نمیدونن تو کی هستی. کسی دنبال تو نیست."

" اما اون گفت این تله اس.‌اگه اونا بدونن قصد ما چیه چی ؟"

" هیشش اون گفت حواسش هست. فقط بهش اعتماد کن  "

سعی کردم خودم و آروم‌کنم اما به خوبی میدونستم توی چه شرایط وحشتناکی هستم.میدونستم خطا مساویه با مرگ پس لرزش تنم رو نادیده گرفتم و سعی کردم به این فکر نکنم که من جوجه ای بودم که توی لونه گرگ ها افتاده بود.

در واگن بعدی رو باز کردم و به راهم ادامه دادم. حس میکردم خون ،  جریان داشتن توی رگهام رو فراموش کرده و حالا داره اجازه میده جاذبه حرکتش بده .

هر چی جلو تر میرفتم واگن خلوت تر میشد و من داشتم به این فکر میکردم که چی باعث شده بود راجب مدرسه نرفتن شکایت کنم ؟

من نمیخوام یه زندگی عادی داشته باشم فقط اون زندگی عجیب قبل و بهم برگردونید.

شدیدا احساس میکردم از پسش بر نمیام.

سرم رو خم کردم.

مرد داشت دنبالم میومد . مثل من سیاه پوشیده بود ‌.
داشتم‌کم کم مطمئن میشدم دنبالمه.

در واگن آخر رو باز کردم . باد به صورتم برخورد کرد . برای رسیدن به کیف باید از این قسمت رد میشدم و به واگن باری می‌رسیدم.

قطار با سرعت از بین سبزه ها رد میشد و  هوای دم غروب رو میشکافت .

دستم رو به چهار چوب گرفتم تا باد تعادلم رو بهم نزنه. فقط باید از این واگن رد میشدم.

فقط همین و بعد بر میگشتم و توی کابین خودم میشستم. من از پسش بر‌میام.

جلو رفتم.

نگون سار cyclamen Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang