لطفا قبل از خوندن این پارت مطمئن شید پارت قبلی رو خوندید .
***
۱۰ نوامبر ، قطار لندن به فرانسه ساعت 16:00
قدم هام و آروم بر میداشتم. میترسیدم .نگران بودم. تجربه اولم بود و من مدام احساس میکردم قراره گند بزنم. قراره خراب کنم.
و البته که اینو نمیخواستم.
پس سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم اما سخت بود .
این اولین بار بود که انقدر جدی بودم. اولین بار بود که مسئله ،مسئله مرگ و زندگی بود . من توانا نبودم من جوون بودم، خام و ناآگاه و تنها بودم ...
یا شایدم نبودم.
صدای قدم های پشت سرم رو میشیندم . این نگرانی من و بیشتر میکرد . مثل یه بیمار پارانوئیدی واگن به واگن پیش میرفتم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم تا شاید احتمال گند زدنم کمتر شه.ماسکم رو روی صورتم تنظیم کردم.
" هیشش زین . اونا نمیدونن تو کی هستی. کسی دنبال تو نیست."
" اما اون گفت این تله اس.اگه اونا بدونن قصد ما چیه چی ؟"
" هیشش اون گفت حواسش هست. فقط بهش اعتماد کن "
سعی کردم خودم و آرومکنم اما به خوبی میدونستم توی چه شرایط وحشتناکی هستم.میدونستم خطا مساویه با مرگ پس لرزش تنم رو نادیده گرفتم و سعی کردم به این فکر نکنم که من جوجه ای بودم که توی لونه گرگ ها افتاده بود.
در واگن بعدی رو باز کردم و به راهم ادامه دادم. حس میکردم خون ، جریان داشتن توی رگهام رو فراموش کرده و حالا داره اجازه میده جاذبه حرکتش بده .
هر چی جلو تر میرفتم واگن خلوت تر میشد و من داشتم به این فکر میکردم که چی باعث شده بود راجب مدرسه نرفتن شکایت کنم ؟
من نمیخوام یه زندگی عادی داشته باشم فقط اون زندگی عجیب قبل و بهم برگردونید.
شدیدا احساس میکردم از پسش بر نمیام.
سرم رو خم کردم.
مرد داشت دنبالم میومد . مثل من سیاه پوشیده بود .
داشتمکم کم مطمئن میشدم دنبالمه.در واگن آخر رو باز کردم . باد به صورتم برخورد کرد . برای رسیدن به کیف باید از این قسمت رد میشدم و به واگن باری میرسیدم.
قطار با سرعت از بین سبزه ها رد میشد و هوای دم غروب رو میشکافت .
دستم رو به چهار چوب گرفتم تا باد تعادلم رو بهم نزنه. فقط باید از این واگن رد میشدم.
فقط همین و بعد بر میگشتم و توی کابین خودم میشستم. من از پسش برمیام.
جلو رفتم.
KAMU SEDANG MEMBACA
نگون سار cyclamen
Fiksi Penggemar[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مطلق که تمام امیدم رو محو کرد . و من دیگه نمیتونم به امید اینکه میشنوه ، شبها باهاش حرف بزنم... ~~~~~...