پایان

789 148 29
                                    

توی هواپیما نشسته بودن. ییبو با کنجکاوی به جان نگاه کرد "خب حالا چرا جزیره‌ی برمودا؟ زوجای تازه ازدواج کرده معمولا نمیرن به کشورای عاشقانه و معروف دیگه؟"

"مم آره؛ ولی همسر تو متفاوته. ما میتونیم بعدا هر وقت دلمون خواست به ایتالیا و فرانسه سفر کنیم ولی یه جایی هست که من میخوام اونجا نشونت بدم"

"واقعا؟ چیه؟"

"خودت میبینی" جان لبخند زد و گونه‌شو بوسید "یییو"

"هوم"

"چرا انقدر سردی و داری میلرزی؟ "

"میترسم" ییبو زمزمه کرد" من دارم سعی میکنم خودمو آروم کنم ولی هنوزم قلبم خیلی تند میزنه"

"شاید بخاطر اینه که من کنارتم؟"

"گه‌گه" لباشو آویزون کرد "اذیتم نکن"

"باشه باشه ببخشید عزیزم" جان محکم دستشو گرفت و روی پای خودش گذاشت" مگه خودت قبل نگفتی وقتی که من کنارتم از هیچی نمیترسی؟ ببین! آسمون خیلی خوشگل نیست؟ تصور کن داریم با هم دیگه روی ابرا قدم میزنیم و دستای همو گرفتیم" جان به شونه‌ی خودش دست کشید "اینجا، جای امن توئه"

جان صورتشو نوازش کرد و ییبو به نرمی لباشو بوسید. سرشو خم کرد و روی شونه‌ی جان گذاشت.

"راستی، برای اولین سالگرد ازدواجمون میخوای چی بهم هدیه بدی؟ "

"گه‌گه، به نظرت حرف زدن دربارش خیلی زود نیست؟ داری سعی میکنی حواس منو پرت کنی تا به یه چیز دیگه فکر کنم نه؟ "

"فقط جوابمو بده"

"فکر کنم یه چیزی دارم.." ییبو با لبخند خجالتیش بالا رو نگاه کرد "تلسکوپم"

"ولی چرا اون؟ "

"چون اولین شاهدِ عشق منه. وسیله‌ای که همه‌ی خاطراتم درباره‌ی تو رو قبل از اینکه عاشق و معشوق شیم نگه داشته. فقط انعکاس تو، توی اون تلسکوپ هست"

"خیلی داری قلبمو اذیت میکنی و برای همینم هست که عاشقتم" جان موهاشو بوسه زد و حلقه‌ی دستاشو دور کمر ییبو محکم تر کرد. ییبو تلاش کرد روی نفس آروم جان که به طرز خوشایندی نزدیک گوشش بود و حس گرمای خاصش تمرکز کنه. خیلی زود خوابش برد. جان آه کشید و کیفو باز کرد. پتویی رو با عنوان «چگونه در یک سفر هوایی استرس زا خود را آرام کنیم» بیرون کشید. موهای ییبو رو نوازش کرد و گفت "تو الان خوابیدی پاپی، ولی من الان چطوری خودمو آروم کنم؟ گه‌گه هم می‌ترسه"

******

"دروازه‌ی ماه؟" ییبو نمیتونست نگاهشو از منظره‌ی زیبای رو به روش بگیره. دروازه‌ی ماه با بنای تاریخی و درختای سبز درخشان که احاطه‌اش کرده بودن، صحنه ای خیره کننده تر از غروب خورشید داشت. آسمون به آرومی از روشنایی به سمت تاریکی می رفت و با ابرها پوشیده میشد. ییبو مثل بچه‌ها هیجان زده شده بود و بازوهای جان رو نوازش می‌کرد.

BF for Ge Ge (کامل شده) Where stories live. Discover now