"لیسا"
با صدای زنگ گوشی بدون باز کردن چشمام دستم رو روی عسلی کنار تخت کشیدم و با پیدا نکردنش،کلافه چشمام رو باز کردم...
اصلا دلم نمیخواست امروز به دانشگاه کوفتی برم ولی صدای سر سام آور زنگ توی کل آپارتمانم پیچیده بود...
دستی به چتری های به هم ریختم کشیدم و بلند شدم،گوشیم پایین تخت روی زمین بود.
خم شدم و ساکتش کردم و نگاهم رو دور اتاق چرخوندم،همه چی داشتم...
هر موقع اراده میکردم میتونستم هر چیزی که بخوام رو داشته باشم ولی چرا الان حسه بدبخت ترین آدم روی زمین رو دارم؟همش بخاطره اون شیطانه بی شاخ و دمیه که پاشو از کفشم بیرون نمیکشید و مثل یک نگهبان مزاحمم میشد...
نمیفهمم برای چی باید امار منو به بابام بده...
سرم و توی دستم گرفتم ونفسم رو فوت کردم،باید یه راه حلی براش پیدا میکردم.
صدای دوباره گوشی بلند شد و باعث شد تکونی بخورم و دستم رو روی صفحه کشیدم و جواب دادم:چی میگی اول صبح؟
جیغ چه یونگ توی گوشم پیچید و پشت سرش صدای بلند و نازکش:جای صبح بخیر گفتنته؟پاشو جمع کن امروز من میام دنبالت،حوصله ی رانندگی دارم.
از تخت بیرون اومدم و صدا رو روی بلند گو گذاشتم و سمت دستشویی رفتم:به من چه حوصله داری؟میخوام با ماشین خودم بیام.
چه یونگ:اصلا برام مهم نیست،تا نیم ساعت دیگه حاضر باش.
تلفن رو قطع کرد...
امروز باید با اون عوضی حرف میزدم ولی از روزایی بود که چه یونگ باحوصله و پر انرژی بود وقرار بود پدرم رو در بیاره...
_____
در ماشین سفید رنگش رو باز کردم و خودمو پرت کردم روی صندلی و با بیرون خیره شدم که گفت:میبینم مثل همیشه سگ اخلاقی...چه مرگته خوب؟
برای چندمین بار آهی کشیدم و گفتم:فقط تا موقعی که برسیم حرف نزن چه یونگ...
با دیدن حال گرفتم چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد...
بلاخره به دانشگاه رسیدیم،همونجوری بی حوصله پیاده شدم و امیدوار بودم امروز نبینمش وگرنه نمیتونستم قول بدم مو روی سرش بمونه...
به لطف شانس خوبم از همون اول که وارد راه رو ساختمون دانشکده شدیم با روی ماهش مستفیض شدم و دستام از اعصبانیت مشت شد...
خیلی راحت و خوشحال با دوستاش ازکنارمون رد شدن و با چشمای فخر فروشش داشت با افتخار و تمسخر نگام میکرد...
ازش متنفرم...
ازت متنفرم جئون جونگکوک...
وارد کلاس شدیم و روزه کسل کننده رو شروع کردیم.
آنقدر گشنم بود شکمم صدا های عجیب غریب میداد..._____
ساندویچ بزرگی که توی دستم بود رو بالا آوردم و گازی بهش زدم و چشمامو بستم تا حداقل بین این همه بدبختی،از این یدونه لذت ببرم...
چه یونگ لباش رو غنچه کرد و در حالی که کیک جلوش رو میخورد گفت:پریروز بابات به بابام زنگ زده بود،میدونستی؟
سری به علامت مثبت تکون دادم.
چه یونگ:من چیزی از حرفاشون نفهمیدم ولی انگار خیلی اعصبانی بود،میدونم یه چیزی شده...
نمیخوای به منم بگی؟گاز دیگه ای زدم و گفتم:بابام فهمیده...بخاطر همین دو روزه اصلا گوشیمو جواب نمیدم...
چشماش گرد شد و گفت:فهمیده؟؟چیو دقیقا؟
_همه چیو...به لطف خبرچینی که برام گذاشته همه چیو موبه مو براش گفته...
دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت:یعنی...پس چطور ماشین رو ازت نگرفته؟؟
شونه ای بالا انداختم که نگاهم به ورودی سلف افتاد و جونگکوک همراه دوتا دوستاش وارد شد و نگاه مستقیمش به سمت ما بود...
حیف پسره آقای جئون بود وگرنه یکاری میکردم از زندگی پشیمون بشه...
چه یونگ رد نگاهمو گرفت و به دار و دسته گشنشون که داشتن میزو جارو میکردن رسید و گفت:چرا اینجوری نگاشون میکنی؟
با حرص ساندویچ رو روی میز ول کردم و بلند شدم:معرفی میکنم،خبرچینه بابام...
چه یونگ اخمی کرد و گفت:امکان نداره،من جیمینو میشناسم اونا همچین کاری نمیکنن.
_فعلا که کردن...منم اون(نگاهی به میز بغلی انداختم که همه میخوردن و علاوه بر اون به لطف خوشتیپ دانشگاه و اکیپش همه زوم شده بودن روشون)پوزخندی زدم و ادامه دادم:منم این از خود راضی رو میشناختم...ولی رفته همه چیه مهمونی رو مو به مو از شرط بندی تا حتی خوراکی هایی که خوردیم و گفته!
صدام پایین آوردم:تمامه مهمونی هایی که رفته بودیم،از همشون عکس داده...میفهمی چی میگم؟طرف استاکره بیست و چهارساعتم بوده،الان حتی به روی خودشم نمیاره...
پایان
****
گایز این پارت اوله،لطفا زود قضاوت نکنید:)
منتظر کامنت ها و انرژی هاتون هستم برای ادامه آپ کردن...
من واقعا خیلی سرم شلوغه و مشغولم ولی دلم نمیاد نوشتن و کنار بذارم و سعی میکنم براش وقت بذارم،پس حمایت کنید تا انرژی بگیرم🤍✨🌾
YOU ARE READING
Badboy,Badgirl{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #پسربد_دختربد ◉ ژانر:عاشقانه_دانشگاهی_اسمات • ◉ قسمتی از فیک: لیسا در حالی داد میزد از پشت سرم گفت:کی لذت برد؟این تو بودی که اینجا اومدی. برگشتم و ابروهامو بالا دادم و گفتم:پس تو چرا قبول کردی؟! در حالی که از جلوم رد میشد و در ماشینش ک...