part9

1.6K 158 34
                                    

ووت و کامنت یادتون نره که پارت بعد...🤭🤫😉😂


"لیسا"
در ورودیو باز کردم و چه یونگ وارد شد و کتاب های بزرگی که امروز برای چندمین بار توی بغلم ول میکردو گرفتم و گفتم:تو خونه نداری همش اینجایی؟!

در یخچال و باز کرد و بطری آب انبه ای که خیلی دوسش داشتم و آخرین دونه اش مونده بود و بیرون کشید و یه نفس سر کشید.

بعد از پایین آوردن بطری با نفس راحتی که میکشید گفت:اینجا بیشتر خوش میگذره.
وای گشنمه لیسا...

کتاب هارو روی میز وسط آشپز خونه گذاشتم و بطری رو از دستش کشیدم تا قطره های آخره آبمیوه عزیزم و حداقل بتونم بخورم.

لیسا:یه چیز جدید بگو!

چه یونگ همیشه گشنه بود پس نیاز به واکنش خاصی نبود،فقط اجازه دادم تا بگرده و یک چیزی برای خوردن پیدا کنه،بطریو بالا بردم که با نگاه دوباره با کتاب ها؛با سرفه پایین آوردمش و به زور آبمیوه رو قورت دادم:چه یونگا!!!!

در پوش ظرف پلاستیکی کیمچی رو برداشت و گفت:چیه؟چرا داد میزنی.
راستی چرا اینا رو دادی به پسرا؟!

چشم هام گرد شد:پسرا؟
منم سوالم همینه،این کتاب ها چطوری برگشتن پیشت!

پوکر نگاهم کرد و گفت:جونگکوک و دوستاش منو تا اینجا رسوندن،چون جنابعالی زودتر فرار کردی و منو تنها گذاشتی!

دست دور گردنش انداختم و با لبخند دندون نمایی گفتم:نخیرم،من میدونستم اون پسره بلاخره یه حرکتی میزنه،تنهاتون گذاشتم...
زود تعریف کن چیشد!

چه یونگ همچین آه کشید که یک لحظه فکر کردم میخواد گریه کنه ولی بعد شروع به حرف زدن کرد:میخواست توی کافه مینا کار کنه!

نمی‌دونم از کجا فهمیده بود که ما باهم دوستیم،ولی ازم خواست بپرسم می‌تونه اونجا کار کنه یا نه.

_کافه مینا؟

چه یونگ:آره همون مینایی که دوست صمیمیه سونگجه اس.

با دیدن صورتم،حتما خیلی احساس خنگی کرد که بیشتر توضیح داد:سونگجه رو یادت نمیاد؟یوک سونگجه، سون سون!پسره مدیر بنیاد دبیرستان؟

_یعنی تمام این مدت فقط میخواست اینو بهت بگه؟

شونه ای بالا انداخت:احتمالا...شاید باید ازش می‌پرسیدم اکیوش چنده،چون گفت بهم خبر بده ولی نه شماره ای نه راه ارتباطی بهم داد!

____________

پوفی کشیدم و دست از نگاه کردن به صورتم برداشتم، آیینه کوچیکی که توی دستم بودو روی میزه جلوی مبل ها پرت کردم و پاهامو روش گذاشتم،سرم و به پشتی مبل تکیه دادم.

چه یونگ تازه رفته بود و تنها شدم.
اون پسره که دیوونه بود،منم روانی کرد.

باره اول قبول دارم جوگیر شدم و اونجوری بوسیدمش ولی اونم همچین بدش نیمده بود،اونجوری که لمسم میکرد.

نمی‌دونم چرا آنقدر بزرگش میکنم!
این فقط یه بوسه بود!
چشمامو ریز کردم و با فکر به اتفاقه تو کلاس لب زدم:خب دفعه دوم منم همچین بدم نیومد.

گردنمو یکدفعه بالا آوردم که باعث شد رگش بگیره ولی  مانعم نشد که به سمت آیینه هجوم نبرم و دوباره جلوی صورتم بگیرمش!

دوباره به لب هام نگاه کردم،منم خوشم اومده بود...

خوشم اومده بود از اینکه اون پسره ی روانیو بوسیدم؟!
ولی اون جاسوسی منو کرده بود!
اه اصلا نمی‌دونم!

با ضرب آیینه رو روی کاناپه پرت کردم که صدای برخوردش با آیفون و صدای تلفن قاطی شد.
این دیگه کی بود نصفه شبی؟

نمی‌دونستم اول کدومو جواب بدم، تلفنو جواب دادم که قطع شد،پس به سمت ایفون رفتم.

چه یونگ  تازه رفته بود،شاید چیزی جا گذاشته.

با فکر به اینکه چه یونگه و چیزی جا گذاشته دکمه آیفونو فشار دادم و در واحد باز شد،از راه روی بلند و طولانی که توی نقشه ی ساختمون برای همه ی واحد های مجتمع بود رد شدم تا به در برسم،همزمان با من،شخص دیگه ای درو از بیرون باز کرد و با دیدنش شوکه شدم و سر جام ایستادم.

نکنه توهم زدم؟

من که الکل نخوردم...یعنی آنقدر بهش فکر کردم دارم تو هوشیاری،توهمشو میزنم؟

چند قدمی از در فاصله داشتم و با چشم های گیج و از تعجب درشت شده؛جونگکوکی که با چشم هاش داشت سرتا پامو بررسی میکرد و نگاه میکردم.

به حرف اومدم و با همون تعجب آروم گفتم:ادرس اینج...

هنوز کامل نپرسیده بودم که با صدای بلند تقریبا داد زد:بیا باهم بخوابیم!

دیگه بیشتر از این نمیتونستم تعجب کنم،ابروهام و بالا پرید و گفتم:چی؟!

پایان

*****

ادامشو میتونید حدس بزنید دیگه😂؟نگم براتون...
ووت و کامنت بذارید تا زود به پارت بعد برسیم.لاو یو آل💓

Badboy,Badgirl{complete}Where stories live. Discover now