اینم از پارت جدید،مثل همیشه ووت و کامنت یادتون نره،من سر موقع همیشه آپ میکنم پس شماهم حمایت کنید ازم تا انگیزه بگیرم🥺❤️___________________________________________
"چه یونگ"
دلم میخواست نامرئی باشم و کسی منو نبینه مخصوصا جیمین!
کاش مثل تمام این مدتی که دوسش داشتم و جیمین منو نادیده میگرفت،اصلا باهام حرف نمیزد و همچنان منو نادیده میگرفت...
حداقل نصفه این عذابی که الان دارم میکشم و از خجالت آب میشم و اون موقع نداشتم!از گوشه چشم و از بین موهام که دور صورتم و گرفته بود نگاهش کردم که داشت پاشنه ی کفش کوفتیمو بررسی میکرد و سعی میکرد خودشو مشغول نشون بده.
با احساس قرار گرفتن چیزی روی شونه هام به بالا سرم نگاه کردم که اونوو لب زد:اینو بپوش...
پیرهن چهارخونه قرمز و زردی که روی تیشرتش پوشیده بود و بهم داده بود برای اینکه لباسه زیاد از حد مناسبی که پوشیده بودم،ابرومو برده بود.
حتی فکر کردن به لحظه ای که پام پیچ خورد،باعث میشد بیشتر و بیشتر سرم و پایین بندازم.
"فلش بک"
"یک ربع پیش"
"با احساس پیچ خوردن پام،ناخوداگاه جیغی کشیدم و برای نگه داشتن خودم به هر چیزی که دم دستم بود روی هوا دست انداختم ولی نهایتن روی جسم سخت و در عین حال نرمی فرود اومدم و خودمم نمیدونستم چیزی که توی مشتم نگهش داشتم چی بود ولی حداقل سالم بودم!
سرمو بلند کردم و با درد اخی گفتم تازه متوجه شدم که روی پاهای کسی افتادم.
حدس اینکه کسی که بین پاهاش قرار گرفته بودم کیه سخت نبود چون جیمین تنها کسی بود که جلوم بود.البته لحظه ی طلاییه گندی که هنوز متوجه اش نبودم اونجا نبود!
جایی بود که علاوه بر دراز افتادن جلوی جیمین و کنار رفتن یقه لباسم،شلوار لی مشکی رنگی و توی دستام دیدم و متقابلاً پوست روشن رون های برهنه جیمین که باکسری مشکی رنگ تنش بود و بخاطر من،اون هم زمین خورده هم شلوارش و پایین کشیده بودم!"
ناخن هامو کف دستم با شدت بیشتری فرو کردم و با صدای جیمین مثل برق گرفته ها نگاهش کردم...
جیمین:با این ها دیگه نمیتونی راه بری،چیز دیگه ای نداری بپوشی؟
داشتم ذوب میشدم،چرا به اون کفش ها نگاه میکرد و راجبش حرف میزد؟
نفس حبس کرده ام و بیرون فرستادم و آروم گفتم:نه...من...من امروز...
اونوو:من میرم ماشینو میارم جلوی ساختمان دانشگاه، اشکال نداره میتونیم یکاریش بکنیم.
این حرفش بیشتر باعث خجالتم میشد و کم کم داشت اشکم در میومد،با اصرار بیشتر حرفم و ادامه دادم:امروز اومدم بگم...بگم مینا قبول کرد...کلاس نداشتم...بخاطر همین...ببخشید...از جام بلند شدم و پامو توی کفشم فرو کردم و با گفتن کلمه "ببخشید"با صدای بغض دارم خیلی بیچاره میرسیدم ولی برام اهمیت نداشت،فقط دلم میخواست از اون دو پسری که با دلسوزی نگاهم میکردن دور بشم.
شروع کردم با تند ترین سرعتی که میتونستم راه رفتن و اجازه حرف زدن به هیچ کدوم ندادم.
"جیمین"
با اینکه برای اولین بار خجالت کشیده بودم ولی اونوو هنوزم دستم مینداخت.
با تشر گفت:برای کاره تو دختره تا اینجا اومده بود،نمیخوای کمکش کنی؟اخمی کردم:مگه من بهش گفتم اون لباس و کفشو بپوشه
هم شرف منو به باد داد هم شرف خودشو..
اونوو:حالا از کی تو خجالتی شدی و ما نمیدونستیم؟_از موقعی که پایین کشیدن شلوارم وسط دانشگاه و بین این همه آدم تجربه کردم! آخه تا حالا امتحانش نکرده بودم و نمیدونستم خجالتی هستم!
قهقهه ای زد و ضربه ای به شونم زد و گفت:ولی واقعا گناه داشت،مچ پاش کبود شده بود!
به دختر ریز اندامی که برخلاف تلاش های زیادش مسافت زیادی دور نشده بود و نزدیک های در خروجی بود نگاه کردم و نقاب کلاه کپم و پایین تر کشیدم.
از اولشم میدونستم این دختره بی دست و پاس و فقط برام زحمته!از جام بلند شدم و در جواب پرسیدن"کجا میری"از طرف اونوو فقط به گفتن"برمیگردم"اکتفا کردم.
پست سرش راه افتادم و راهی که رفته بود و تکرار کردم.
یه پاش و تقریبا یکم روی زمین میکشید ولی سعی میکرد صاف راه بره و صدای فین فینش میومد.
این دومین بار بود میدیدم که گریه میکنه.از دخترای لوس بدم میاد و حالا با یکی از لوس ترینشون سروکار دارم.
چون کار توی کافه و برام درست کرده بود،تصمیم گرفتم کمکش کنم.قدم های بلند تری برداشتم و از کنارش گذشتم،یک قدم جلوتر ازش ایستادم و مستقیم به چشم هاش که خیس بود و آرایشش ریخته بود نگاه کردم.
خب صحنه خوبی برای ارتباط چشمی نبود یکم چندش بود ولی واقعا میخواستم یکاری براش انجام بدم تا بعدا مهره آدم بده روی پیشونیم نخوره!
پیرهن اونوو روی شونه هاش بود و دیگه با وجود اون سینه ها و پوست سفیدش معلوم نبود و این یکم خیالمو راحت میکرد،دلم نمیخواست صحنه ای که قبلا من دیدم و البته کمکش کردم تا بقیه نبینن رو دوباره شاهد باشم!
با دماغ قرمز شده نگاهم میکرد و خب دروغ چرا!
معصوم و خیلی مظلوم به نظر میومد...
پایان
حمایت کنید گایز🗿
VOUS LISEZ
Badboy,Badgirl{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #پسربد_دختربد ◉ ژانر:عاشقانه_دانشگاهی_اسمات • ◉ قسمتی از فیک: لیسا در حالی داد میزد از پشت سرم گفت:کی لذت برد؟این تو بودی که اینجا اومدی. برگشتم و ابروهامو بالا دادم و گفتم:پس تو چرا قبول کردی؟! در حالی که از جلوم رد میشد و در ماشینش ک...