part35

807 115 43
                                    

ببخشید بابت این وقفه طولانی که افتاد💛
من یه سری از اطلاعات گوشیمو از دست دادم و پاک شدن و داشتم از اول مینوشتم پارت هارو🗿

پارت بعد:۴۵ ووت


___________________________________________

لباس چه یونگ⁦👇🏼

لباس چه یونگ⁦👇🏼

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

لباس لیسا👇🏼

لباس لیسا👇🏼

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"جیمین"

در ماشین جونگکوکو باز کردمو آخرین جعبه هم داخلش گذاشتم،دیگه همه وسیله ها جمع شده بود،مامانم واقعا به حرفش عمل کرده بود و علاوه بر زیر زمین کل ساختمونو فقط برای بیرون کردن من از اینجا خریده و حتی خونم و تمام وسایل کمی که داشتمو نابود کرده بود.

اونوو بوقی زد و از کنارمون رد شد و رفت تا به قرارش برسه و من هم کنار جونگکوک نشستم و با هم به سمت خونش حرکت کردیم. 

به عقب برگشتم و به در آهنی خیره شدم،اونجا با اینکه نمور،گاهی سرد و گاهی گرم بود در حدی که یا یخ میزدم یا میپختم ولی باز هم برام جای خاصی بود،اولین جایی که بعد از خونه ی بزرگ و پر از اتاق و حیاط و تمام تجملاتش اومده بودم و دنیای کوچیکی داشتم،دنیایی که تنها کسی که واردش شد و از چشم من بهش نگاه کرد و قشنگیاشو دید چه یونگ بود...

شاید بخاطر همین ازش خوشم اومد که منو درک کرد،میتونستم از همون اول هم از رفتار های سر به هواش بفهمم که یه حسی بهم داره ولی من باهاش رفتار خوبی نداشتم و از خودم دورش کردم...

برداشتی که ازش داشتم با چیزی بعدا بهم نشون داد و شناختم،کاملا فرق داشت،اشتباه من بود که باعث شدم دیر به هم نزدیک بشیم و نادیدش گرفتم.
با پیچیدن ماشین مشکی رنگی جلومون،جونگکوک پاشو روی ترمز کوبید و ماشین با تکون بدی ایستاد.

گردنم گرفته بود،دستمو روش فشار دادم و نگاهمو بالا آوردم و با مادرم چشم تو چشم شدم.

پشت فرمون نشسته بود و چپ چپ نگاهمون میکرد.

_____________


_بفرما...هر چی میخوای بگی،بگو.
ما کار داریم مامان...

دستی به یقه پیراهنم کشید و گفت:این لباسا چیه میپوشی،من اینکارو کردم تا به خونه برگردی ولی تو رفتی با لارا به هم زدی و حالا هم وسایلتو جمع کردی مثل آواره ها داری میگردی خونه ی اینو اون.


دستشو گرفتم و مستقیم بهش خیره شدم:اگر بهم اهمیت می‌دادی باید تا الان می‌فهمیدی چی دوست دارم و چی برام مهمه مامان،الان زیادی دیر اومدی برای یاد دادن چطوری زندگی کردن به پسرت،من دیگه به اندازه کافی یاد گرفتم...


+چطوری با من اینجوری حرف میزنی پسره ی بی عرضه...هیچی بهت نگفتم و کاری بهت نداشتم که اینجوری تو روم ایستادی و اینجوری جوابمو میدی،من مادرتم من تورو به دنیا اوردم!

قدمی عقب گذاشتم و ناامیدانه نگاهش کردم،هیچ وقت عوض نمیشد:دنیا آوردن به معنی حق مادری داشتن نیست،تو مجبورم کردی با کسی که تا حالا ندیده بودمش نامزد کنم،مجبورم کردی از خونه ای که توش بزرگ شده بودم برم فقط چون احساس نمی‌کردم اونجا خونه باشه...شبیه چهارتا اتاق کنار هم بود که فقط وسایل هامونو توش نگه میداشت،بهم محبت میکردی میذاشتی منم یاد بگیرم همچین چیز قشنگی هست تو دنیا،وقتی خودتو دوست داشته باشی میتونی بقیه هم دوست داشته باشی،بجای اینکه بهم پول بدی و برام پول زیاد بیاری،بهم عشق زیاد می‌دادی...لارا هم یکی مثل تو که عشقی برای خرج کردن برای من نداشت و فقط میخواست پولمو توی مشتش داشته باشه،فکر کردی نمی‌دونستم با پدرش سر کارخونه توافق کرده بودید؟

اینارو به من دیگه نگو،بزار زندگیمو بکنم...

عقب گرد کردم و به ماشین برگشتم،توی آیینه میدیدمش که ایستاده و با چشم های پر چطوری نگاهم می‌کنه ولی نمیتونستم از حرفم برگردم،همه ی حرف های دلمو خالی کرده بودم...

"چه یونگ"

نگاهی به طبقه پایین کلاب کردم و سرمو چرخوندم و به دختر لاغر اندامی که از کنارم رد میشد خیره شدم تا وقتی رد شد،صدای آهنگ زیادی بلند بود و توی کلاب تاریک بود و تنها نور های رنگی بین اون همه دود و مه باعث میشدن تا کمی فضا روشن بشه.

همه لباس های رنگی و براق پوشیده بودن و یه جورایی ظاهر عجیب غریب داشتن ولی خب از تمش معلوم بود قراره همچین چیزی اتفاق بیوفته!

لیوانمو روی میزی گذاشتم و لبه های پارچه دور سینه هامو بالا کشیدم و راه افتادم و به طرف دیگه کلاب رفتم،اینطرف که هیچ خبری نبود...

به سمت راست طبقه دوم کلاب بزرگ و پر جمعیت که رسیدم،با دیدن لیسا که از طبقه پایین بهم خیره شده سری به علامت منفی تکون دادم و نگاهمو از دامن نارنجی شب رنگش گرفتم.

موهام به لطف اسپری رنگی که به جلوش زده بودم صورتی قاطی بلوند هاش شده بود و دورمو گرفته بود.
بار دیگه با دقت نگاهمو چرخوندم تا ریخت نحسشو پیدا کنم ولی با دیدن یک چهره آشنا دیگه،خشک شده به صحنه روبروم خیره شدم...

اونا اینجا چیکار میکردن؟!

نمیتونستم نگاهمو از لیوان های پر توی دستاشون و لباس های زرق و برق دارشون که حسابی نیششون باز بود و خوشحال بودن بگیرم...

اینجا دقیقا چه خبر بود و داشتن چه غلطی میکردن؟؟


پایان

Badboy,Badgirl{complete}Where stories live. Discover now