بازم شرط ها نرسید من پارت گذاشتم،دیگه هم بهش عادت کردم و هم ازش خسته شدم...امیدوارم این آخرین بار باشه چون واقعا اعصاب خورد کنه و قول نمیدم بتونیم تا آخر اینجوری ادامه بدیم.
ممنون از کسایی که همیشه ووت میدن و کامنت میذارن❣️
پارت بعد:۲۸ووت___________________________________________
"لیسا"
با درد شدیدی توی سرم پلک هامو به هم فشار دادم و دستمو روی سرم گذاشتم،کمی لای چشم هامو باز کردم و به محض تکون خوردنم صدای جونگکوک و شنیدم که درست تو صورتم گفت:خوبی؟؟
صورتمو از شدت درد جمع کردم و همونجور که شقیقه ام و فشار میدادم به فضای ماشینی که توش بودم نگاه کردم،توی یک کوچه خلوت بودیم.
_اینجا کجاست؟؟
جونگکوک نگاهی به بیرون کرد و توضیح وار گفت:بخاطر شوک و استرس از هوش رفتی،اوردمت اینجا و دوستم دیدت،گفت مشکلی نداری.
_نباید داخل درمانگاه باشیم احیانا؟!
نیشخند کوچیکی زد و با اشاره به تابلو کوچیک بالا در مغازه توی کوچه گفت:فکر نکنم برات تخت داشته باشن!
با خوندن نوشته تابلو،چشم هام گرد شد و با تشر به سمتش برگشتم:یاااا،دلت میخوای بمیری؟منو آوردی دامپزشکی؟!
جونگکوک:الان بهتری؟؟
با فکر به حرف های قبلمون،به بیرون از پنجره نگاه کردم:آره.
چیزی نگفت و استارت زد که گفتم:اون حرف ها...دروغ که بهم نگفتی؟!
+به حرف هام اعتماد نداری؟چرا همچین دروغی...
به سمتش برگشتم و همونطور که سرم و به پشتی صندلی تکیه داده بودم سرد گفتم:اعتماد...؟فکر کنم امروز و یادت رفته!
به هم توی سکوت خیره شده بودیم و چیزی نگفت،پاهام یخ کرده بود و دستام سرد بود.
آب دهنم و سخت پایین فرستادم،گلوم خشک شده بود.
با حس نگاهش به گلو و لب هام،صورتمو چرخوندم و به جلو نگاه کردم:من و ببر خو...چونمو با حرکت سریع و خشنی به سمت خودش کشید و قبل از اینکه متوجه بشم چی شده دست دیگش پشت گردنم قرار رفت و خودشو جلو کشید و داغی لب هاشو حس کردم.
بدون فرصت نفس گرفتن،محکم میبوسید و مزه خونو حس میکردم.
انقدر به شونش فشار آورده بودم که دست هام بی قدرت شده بود و دیگه تقلا نمیکردم.
بلاخره بعد از نفس کم آوردن خودش عقب کشید و نفس های عمیق تندش توی صورتم پخش میشد.جلو تر اومد و یک سانت فاصله بین صورتامون بود،با نگاه به چشم هام دوباره شروع به بوسیدنم کرد،من واقعا اون لحظه نمیتونستم نه همراهیش کنم و نه پسش بزنم.
YOU ARE READING
Badboy,Badgirl{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #پسربد_دختربد ◉ ژانر:عاشقانه_دانشگاهی_اسمات • ◉ قسمتی از فیک: لیسا در حالی داد میزد از پشت سرم گفت:کی لذت برد؟این تو بودی که اینجا اومدی. برگشتم و ابروهامو بالا دادم و گفتم:پس تو چرا قبول کردی؟! در حالی که از جلوم رد میشد و در ماشینش ک...