part15

1K 140 28
                                    

از اونجایی که خیلی گفتید که مشخص کنم پارت ها به چند ووت برسه آپ میکنم میگم،من به بیست ووت برسه میذارم هر دفعه ولی قبول کنید خیلی کمه،سو پارت بعد وقتی بیست و پنج ووت شد آپ میکنم حتما❤️
اینم بگم که فکر نکنید چون ننوشتم یا وقت ندارم شرط ها می‌ره بالا،من از قبل فیکامو می‌نویسم و موقع آپ خیلی وقته که دارمشون.

حمایت یادتون نره قشنگام⁦( ◜‿◝ )♡⁩

___________________________________________

"جیمین"

دست از نگاه کردن بهش برداشتم و گفتم:گفتم که نمیتونی با این کفش ها راه بری!

نگاهش آروم به سمت پایین کشیده شد و در حالی قطره اشکی از چشمش می‌چکید گفت:این کفش‌ها...

قطره های بیشتری پشت هم روی زمین ریختن و شونه هاش تکون خورد، پوکر نفس عمیقی کشیدمو جلوتر رفتم و با اشاره به پای کبودش گفتم:بخاطره اینکه پات درد میگیره میگم نمیتونی راه بری،وگرنه در مورد زمین افتادن...بیا فراموشش کنیم.

مدام از بین مژه های بلندش قطره های اشک بیرون میومد و واقعا تعجب آور بود چطوری بدون تلاش و بدون حرکت دادن اجزای صورتش ،اشک می‌ریزه!

مثله اینکه واقعا ناراحت بود.

بدون اینکه بهم نگاه کنه،هنوز هم به کفش هاش خیره بود و زمزمه کرد:گند زدم...فقط...فقط هیجان داشتم...

خندم گرفته بود،با صورت و دماغ قرمز،خودشو مجبور میکرد تا حرف بزنه و حرفاش باعث میشدن خودش بیشتر اشک بریزه!

خیلی خنگه!!!

ناخود آگاه لب هام کش اومد و لبخند کوچیکی زدم، خب حالا که بیشتر باهاش وقت میگذروندم و حرف میزدم...کیوت بود...یکم!

زانو هام و خم کردم و پشتمو بهش کردم و گفتم:چون برام کار جور کردی،اجازه میدم پشتم سوار شی.

لبخندمو هنوز هم حفظ کرده بودم،میدونستم تعجب کرده و قیافش واقعا خیلی بامزه بود.

برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم:من اونقدرام هم که فکر می‌کنی،صبور و مهربون نیستما!نمیخوای...

وسط حرفم پرید و با چشم های درشت شده بلند گفت...

"چه یونگ"

مثل یه خواب بود،گنگ و گیج،بی هدف‌ به پسری که پشتش بهم بود و تمام چند ماه اخیر فقط تماشا چی بودم و از دور نگاهش میکردم،خیره شده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم.

با حرفی که زد به خودم اومد و یهو بی اختیار دهنمو باز کردم و داد بلندی زدم:نههههه...

کامل به سمتم چرخید وبا تعجب گفت:نه؟؟

تند گفتم:اون نه که نه!یچیز دیگه نه،نه که نه هاااا...

خودمم متوجه نشدم چی گفتم و درکش میکردم که با دهن نیمه باز و چشم های ریز شده بهم نگاه کنه.

جیمین:چی داری میگی؟!

چند بار پلک زدم و گفتم:اون نه یعنی آره،ولی الان نمیتونم.

گیج تر گفت:چرا؟؟

لبمو به دندون گرفتم و به پاهای برهنه ام که از لباس مشکی رنگم بیرون بود نگاه کردم،بعد از اون سوتی ای که دادم و آبروی خودم و جیمین و باهم بردم،باز هم بخاطر کوتاه بودن لباسه خیلی خیلی زیبایی که پوشیده بودم،عمرا اگر میتونستم پیشنهادش و قبول کنم.
هر چند همین الانشم به اندازه کافی از اینکه اصلا دنبالم اومده و همچین چیزی و داره میگه،احساس میکنم رویا دارم میبینم.

یهویی اومد سمتم و ازم خواست براش کار پیدا کنم.

باهام حرف میزنه در حالی که با هیچ کس غیر از دوتا دوستاش حرف نمی‌زد.

بعد از اینکه جلوی همه ابروشو بردم،سرزنشم نکرد.

دنبالم اومده و میخواد کمکم کنه.

اسم همه اینارو چی باید بزارم؟

قلبم چاره ای جز ادامه دادن به دوست داشتنش نداره،جیمین همه جور از نظر من خوبه.

خواستم چیزی بگم که با حرکت ناگهانیش و بیرون کشیدن کت لی آبی رنگش تعجب کردم.

خم شد و سرش دقیقا روبروی شونم بود و من خوشحال بودم!

جیمین کت توی دستش و دور کمرم پیچید و آستین هاشو گره زد و دست به کمر کمی به پاهام نگاه کرد و گفت:فکر کنم الان دیگه میتونی!

بدون اینکه بهش بگم،فهمیده بود مشکلم چیه،دوباره پایین رفت و پشتشو بهم کردو گفت:زود باش.

با اینکه لحن دستوری بود،برام مهم نبود،من هنوزم لبمو زیر دندونام فشار میدادم تا جلوی جیغ کشیدم و بگیرم.
آروم بهش نزدیک شدم و اصلا نمی‌دونستم چطوری باید بغلش کنم...

دستم نصفه های راه بود تا به شونه هاش برسه که یهو دستمو محکم چنگ زد و منو جلو کشید و محکم به کمرش خوردم و بدون خجالت دست دور پاهام انداخت و دور کمرش نگه داشت.

دستامو روی شونه هاش گذاشتم تا جلوی افتادم و بگیرم،میتونستم صدای غر زدنشو بشنوم:تا حالا برای یه نفر آنقدر صبر نکرده بودم،که به لطف تو کردم!

آروم خندیدم و دستامو با خیال راحت دور گردنش حلقه کردم...هنوزم باور نمیشد که این اتفاق افتاده!
گردنش بوی خوبی میداد.

توی حال و هوای خودم بودم که یهو با تشر گفت:اگر آنقدر وقت تلف نمی‌کردی،الان تو ماشین بودیم!

با تعجب گفتم:با منی؟

به نیم رخ برگشت و گفت:مگه کسه دیگه ای هم اون پشت هست که داره می‌خنده بهم؟

لبخند خجالت زده ای زدم و گفتم:به تو نمیخندیدم...ممنون که کمکم میکنی.

به زیر رون هام فشار آورد و من و بالاتر کشید:اگر از شنبه یکشنبه بودن لباسات خجالت نمی‌کشی،من مشکلی ندارم.

دوباره خندیدم،راست میگفت،لباسی مشکی رنگ تنم بود و پایین تنم سوییشرتی لی و بالا تنم پیراهن چهارخونه قرمز و زرد رنگی پوشیده بودم،با همه اینا موهام به هم ریخته دورم بود و مثل روانی ها از اینکه نزدیک جیمین بودم لبخند میزدم و می‌خندیدم.

قطعا هر کسی میدید فکر میکرد عقل درست حسابی ندارم!

و البته که نداشتم...!؛)

پایان

ووت و کامنت فراموش نشود دوزتان⁦(づ ̄ ³ ̄)づ⁩

Badboy,Badgirl{complete}Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt