part 1

17.5K 1.1K 66
                                    

صحنه ای ک جلوی چشماش بود رو نمیتونست باور کنه، چند بار پلک زد و سرش رو تکون داد.
نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد ولی بازم همون صحنه ، گرگش بخاطر دیدن این صحنه زوزه های بلندی میکشید و خون ریزی داشت .
دست راستشو اورد بالا و گزاشت روی قلبش ، مثل یه نفرین به نظر میرسید ...تمام زندگیش نفرین بود مگه چه کرده بود ک باید اینهمه درد میکشید .
پاهای لرزونش رو تکون داد و عقب عقب رفت چشماش تار میدید داشت بیناییش رو از دست میداد یا از اثرات گریه بود؟
بدون توجه به خدمتکارایی ک صداش میزدن به گرگش تبدیل شد ،دیگه نفهمید چجوری خودش رو ب وسط جنگل رسوند هیچی رو نمیفهمید جز دردی ک با تمام سلولای بدنش حس میکرد ، همونجا تبدیل شد روی زمین مثل جنین توی خودش جمع شده بود و با صدای بلند گریه میکرد...گله داشت از همه چیز گرمش بود ،ولی از سرما میلرزید با پیچیدن درد شدیدی توی سرش جیغ کشید و دستاشو گزاشت روی سرش ، با پیچیدن موجی دیگه از درد ولی اینبار توی شکمش دست چپشو گزاشت روی شکمش ناخناشو توی شکمش فرو میکرد و خراش های عمیقی ایجاد میکرد، گرگش شکسته بود با دیدن خیانت الفاش ...حس میکرد بدنش از درد داره متلاشی میشه .
مگه جفت نبودن؟ مگه برای هم نبودن؟ پس چرا خیانت کرد.
مگه رایحش رو حس نکرد ؟ نفهمید داره میبیندش؟
چند سال داشت مگه ک انقدر باید درد میکشید ، بیست و یک سال خیلی کمه برای درد کشیدن الان باید همراه دوستاش توی جنگل گشت میزد و خوشگذرونی میکرد ولی ...
اینجا تنها وسط جنگل در حال درد کشیدن بود .
شاید اخرشه ...تمام عمره بیست و یک سالش بدون حس کردن کمی خوشبختی
صحنه خیانت الفاش برای بار هزارم توی ذهنش پلی شد انگار ذهنش خوشش میومد هی تکرار کنه تا بیشتر ببینه
اون پوزخند بتای زیر الفاش ...کافی بود قلبش نمیکشید اینهمه درد رو ، شب قبل مگه نه اینکه الفا بهش گفته بود دوستش داره حداقل میزاشت دو روز حس خوشبختی داشته باشه بعد اینجوری خوردش میکرد ‌.
دیگه حتی نای جیغ کشیدن از درد هم نداشت حتی نفس هم نداشت ، گلوش برای ذره ای هوا خس خس میکرد . چشماش دیگه جایی رو نمیدید همه چیز سیاه شده بود اخرین هوایی رو ک توانشو داشت وارد ریه هاش کرد و چشماش بسته شد .

فلش بک (یکسال و نیم قبل)

گاری رو با زور میکشید نفس نفس میزد ، زیادی اون بار سنگین بود براش گرچه تقریبا بدن ورزیده ای داشت ولی بازم یه امگا بود و قدرت بدنیش ب پای الفا ها و بتاها نمیرسید .
هوفی کرد و با استین لباش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد .
از طرفی کف پای برهنه‌اش زخمی شده بود و کشیدن کاری رو براش سخت تر میکرد .
بار اولش نبود عادت داشت به زخمی شدن پاهاش ،هرچقدر پول در میاورد خرج دارو خریدن برای مادرش میشد و باقی پول رو برای خرید غذا میگذاشت ، دیگه پولی نمیموند برای خریدن صندل یا لباس ،اهی کشید و کنار گاری نشست تا حداقل کمی انرژی برای کشیدن گاری جمع کنه.
باید سر وقت بار رو تحویل میداد تا میتونست پول بیشتری در بیاره ‌.
سرش رو بالا برد و نگاهی ب اسمون صاف و افتابی کرد ، خوبه هنوز تا وقتی ک خورشید ب وسط اسمون برسه وقت داشت ، سرش رو به گاری تکیه داد و کمی چشماش رو بست مثل همیشه به گذشته فکر میکرد ‌، هنوز براش غیر قابل هضم بود ک امگا شده بود دقیق یادشه روز تولدش وقتی ک رفته بود توی جنگل تا حداقل بتونه یه پرنده یا حتی یه خرگوش شکار کنه با سوزش و گرما توی شکمش دادش رفته بود بالا و از شدت درد روی زمین افتاده بود .
بعد اینکه کمی دردش اروم شده بود و رفته بود خونه مادر مریضش با دیدن حالش تقریبا از حال رفت ، مادرش امگا بود پس به راحتی فهمیده بود پسرش جای اینکه بتا یا الفا بشه یه امگا شده بود .
مادرش با گریه بهش گفته بود ک امگا شده با شنیدن حرف مادرش حس میکرد دیگه بلایی هست ک سرش نیومده باشه ؟
تا چند روز کارش شده بود گریه و ناسزا گفتن به خودش ، یه امگای مرد اصلا چجوری امکان داشت ؟ وقتی هیچ مردی تا الا امگا نشده بود .
همیشه رویای یه الفا شدن رو داشت اینکه بتونه با قوی بودنش خیلی راحت تر از مادرش مراقبت کنه ، پدرش چندین سال قبل مرده بود ولی خیلیییی سال پیش پدرش جزو محافظ های سلطنتی بوده برای همین از بچگی شمشیر زنی و حرکات رزمی و تیراندازی بهش یاد داده بود ب امید اینکه پسرش وقتی بزرگ شد و ملوم شد یه الفا یا بتاس بتونه جزو محافظ های سلطنتی بشه .
ولی از وقتی ک ملوم شد امگاس قدرت بدنیش بشدت کم شد مثل قبل نمیتونست مبارزه کنه ولی خوب همینم بد نبود نه؟
اون اولا بخاطر هیت شدنش چنان بدنش ضعیف شده بود ک حتی نمیتونست تبدیل شه یه گوشه خونه کوچیک و خرابشون میخابید و پتوی کهنه و نازکی ک داشت مینداخت روی خودش . با این حال مادر مریضش تا اخر هیتش براش دارو درست میکرد و میداد بهش سخت بود ک نتونی بلند شی از سر جات و فقط درد بکشی دلت سکس بخاد ولی چاره ای نداشت .
سرش رو تکون داد و از افکارش بیرون اومد.
با درد از سر جاش بلند شد ، همین ک تونسته بود کمی خستگیش رو رفع کنه بس بود .
دوباره جلوی گاری قرار گرفت و شروع کرد کشیدن گاری .
بعد از اینکه تونست جلوی یه خونه بزرگ و مجلل بایسته نفس راحتی کشید و اول کمی نگاهی ب خونه سنگی و زیبای جلوش انداخت ، خیلی اروم در زد و منتظر شد تا بکی بیاد .
با باز شدن در و اومدن یه مرد تقریبا مسن گلوش رو صاف کرد و اشاره کرد به گاری ، احتمالا این مرد از خدمتکارای این خونه بود .
_قربان بار رو اوردم ...
لبش پایینش رو گاز گرفت و نگاهی به مرد خدمتکار کرد ، مرد سرش رو تکون داد و بهش گفت بایسته تا انعامشو بیاره .
کمی با زبونش لبای خشک شدش رو خیس کرد و با اومدن چندتا مرد رفت کنار تا بار رو خالی کنن .
بخاطر ضعف بدنی و گرسنگی ک داشت کم کم داشت رایحش رو ازاد میکرد بدون اینکه کنترلی روی رایحش داشته باشه با نگرانی کمی سرش رو کج کرد تا نگاهی به داخل خونه بندازه ببینه اون مرده داره میاد یا نه ، با ندیدنش اروم زیر لب ناسزایی گفت و سی کرد رایحه‌اش رو کنترل کنه .
مادرش بهش یاد داده بود چجوری رنگ چشماش و رایحش رو مخفی کنه تا کسی نفهمه ک امگاس به هر حال هرکسی میفهمید ملوم نبود چه بلایی سرش میاد، هرچی نباشه تنها خودش امگای مرد بود .
با دیدن مرد مسن با ذوق سمتش رفت و بعد از گرفتن انعام تعظیمی کرد ، دسته گاری رو گرفت و سمت خونه حرکت کرد .
اول باید بعد از رسیدن خونه کمی استراحت میکرد و غذای کمی ک مونده بود رو با مادرش میخورد بعد میتونست با سکه هایی ک گرفته بود کمی غذا بگیره .
گاری رو کنار خونه ول کرد و رفت داخل نیازی ک در بزنه تا مادرش باز کنه به هرحال در خراب بود .
لبخند کمرنگی زد تا مادرش نفهمه حالش خوب نیست ، اروم رفت داخل و با دیدن مادرش ک نشسته بود روی زمین و با همون مقدار کم سبزیجاتی ک داشتن غذا درست میکرد جیغ ارومی کشید و سریع رفت سمت مادرش
_مادررر نباید بلند شی من خودم میومدم درست میکردم ...
با دلخوری نگاه مادرش کرد و چشماش خیس اشک شد
مادرش امگای زیبایی بود صورت خودش رو از مادرش به ارث برده بود ، ولی خوب مادرش ک مریض شده بود چندین خط چروک توی صورتش افتاده بود و پیرتر از سنی ک داشت به نظر می‌رسید ولی با این حال هنوز هم زیبا بود .
مادرش لبخندی زد و دستشو بلند کرد گزاشت روی صورت پسرش ‌.
_تهیونگا عزیزم مشکلی نیست ، میتونم هنوز غذا درست کنم تو برو کمی استراحت کن .
لبش رو گاز گرفت و پیشونی مادرش رو بوسید ، سمت گوشه خونه رفت و روی زیر انداز کهنه ای ک داشتن خابید ،
درد کف پاهاش تقریبا عادی شده بود براش یا حداقل سعی میکرد تا فکر کنه عادیه و دردی نداره .
لبخند تلخی زد و چشماش رو بست تا حداقل کنی بتونه استراحت کنه.
سلام عسلام
خوب این از اولین قسمت فیک نفرین شده
همونطور ک گفتم اولین فیکیه دارم مینویسم امکان اشتباه یا بد نوشتنم زیاده ولی تمام سعیم رو میکنم ک خوشتون بیاد
یسری توضیحات رو در مورد فیک هست ک باید بدونید
الفای خون خالص : نادر ترینن خیلی کم پیش میاد کسی خون خالص شه بسیار قوی رایحهشون روی الفاهای عادی هم تاثیر میزاره بجز این دارای یسری قدرتای خاص هم هستن ،
حتی توی خانواده های سلطنتی هم کم پیش میاد کسی خون خالص باشه ..رنگ چشماشون نقره ایه ولی میتونن رنگ چشماشون رو عوض کنن.
الفا ها : قوی ترینن بعد از خون خالصها قدرت بدنی زیاد و باهوش ..رنگ چشماشون قرمزه .
تقریبا تعداد کمی ازشون هست معمولا خانواده های سلطنتی الفا هستن و خیلی کم پیش میاد ک مردم عادی الفا بشن ولی اگر الفا شدن مطمعنا خیلی جایگاهشون نسبت ب بقیه بالاتر میره و میتونن کار بهتر پیدا کنن مثل محافظ شخصی اعضای سلطنتی یا حتی فرمانده های ارتش و وزیران کشور .
بتاها : تقریبا نصف بیشتر جمعیت رو تشکیل میدن هیچ قدرت جادویی یا خاصی ندارن و فقط میتونن تبدیل بشن به گرگشون رنگ چشماشون عسلی یا قهوه ایه .
امگاها : تقریبا نصف بیشتر زن‌ها و دختر ها امگا هستن ..رنگ چشمای امگاها ابیه و میتونن گاهی رنگ چشما و رایحشون رو مخفی کنن ،

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now