Part 18

3.7K 614 85
                                    

انگشتاش رو لای موهاش برده و نگاهش رو به ظرف غذای جلوش دوخته بود ، هرچند لحظه یبار موهاش رو میکشید و زیر لب زمزمه ای میکرد ، بین دوراهی سختی گیر کرده بود ک هر انتخابی میکرد به هر حال باید سختی میکشید .

اهی کشید و تکه نانی برداشت و گازی بهش زد ، وقتی ک به مریض خونه رسیدن نامجون بهش گفت تا وقتی ک فکر کنه تنهاش میزاره و تا الان ک خیلی به نیمه شب نمونده توی اتاق نیومده بود .

با این حال هنوز نمیدونست باید چکار کنه ، در حقیقت هیچ وقت توی این سالها بین دوراهی گیر نکرده بود ،همیشه میدونست باید چکار کنه ، ولی اینبار توی بدترین شرایط روحی و جسمیش ، همچین چیزی براش پیش اومده .

نانی ک توی دستش بود رو گزاشت کنار ظرف غذاش ، میدونست وقتی نامجون بیاد باز نگرانش میشه و مجبورش میکنه تا غذا بخوره ولی واقعا الا نمیتونست هیچ غذایی بخوره ، باید بیخیال شاهزاده میشد و همراه نامجون میرفت یا نبود مادرش رو توی خونه تحمل میکرد ...؟

با صدای باز شدن در سرش رو بالا اورد و نامجون رو دید ک دوباره ظرف دارویی تو دستشه و داره میاد سمتش ، میتونست به مسیح قسم بخوره ک توی این چندین روز به اندازه چندین سال دارو خورده ، هرچیزی ک پیش میاومد نامجون و درمانگر با یه ظرف دارو جلوش ظاهر میشدن .

از طرف دیگه ...الان وقت جواب دادن به نامجون بود و حتی ذره ای نتونست تصمیم بگیره ک میخاد چکار کنه یا حداقل تمایلش بیشتر به چیه موندن یا رفتن ...؟

اهی کشید و سرش رو انداخت پایین ، پایین لباس سفیدش رو توی دستش گرفت و پاهاش رو روی زمین گزاشت و چشماش رو بست .

با حس گرمی و سنگینی دستای نامجون روی دستش چماش رو باز کرد و نگاهشو به نامجون داد ک جلوی پاش روی زمین نشسته و دستاش رو گرفته تو دستش ، نمیخاست نگاه نامجون کنه ،حداقل نه الان ک مجبوره بهش جواب بده .

_تهیونگا ... میدونم گیج شدی و نمیدونی چکار کنی ...اگر مشکلت دیدن شاهزادس ، ک‌ خوب من مطمعن میشم تا وقتی ک برسیم چین نزارم شاهزاده رو ببینی یا اون متوجه بشه ، بعدش ک هم ک رسیدیم میبرمت خونه خودم اونجا همه چیز برات فراهم میکنم نمیزارم هیچ سختی بکشی ... ولی اینجا نمیتونم به هیچ عنوان بزارم تنها بمونی .. تو امگایی ، اولین پسری ک دیدم امگا هست ، شاید تا الان تونستی خودت رو خوب مخفی کنی ولی نمیتونی تا همیشه تنهایی هم کار کنی هم مراقب خودت باشی ... پس لطفا تهیونگا قبول کن و همراهم بیا .

لب پایینیش رو بین دندوناش گرفته و کامل به حرف های نامجون گوش میداد ، همه اینها رو میدونست ک نمیتونه خودش تنهایی از پس همه چیز بر بیاد ، قبلا مادرش حداقل یه امید و دلخوشی براش بود ، ولی الا هیچی نداشت .

نفسش رو بیرون داد و سرش رو بالا گرفت ، نامجون با چشمهای لرزون نگاهش میکرد و دستاش رو کمی فشار میداد .

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now