Part 29

3.3K 578 144
                                    

دریچه کوچیک توی کجاوه رو باز کرد و سرش و نگاهش رو به بیرون داد ، اهی کشید و تکیه‌اش رو به دیواره کجاوه داد ، این سفر زیادی خسته کننده شده بود .

به حدی ک حتی حساب روزها هم از دستش در رفته و نمیدونست روز چندمیه ک از اون درگیری بین نامجون و شاهزاده میگذره ، از اون روز دیگه شاهزاده و معشوقش رو ندیده بود .

نمیدونست چی بین شاهزاده و نامجون گذشته حتی نمیدونه چرا دیگه شاهزاده نمیاد ، با اینکه کمی خیالش راحت شده بابت اینکه دیگه درگیری بین شاهزاده و نامجون پیش نیومده ولی دلتنگ ...؟

دلتنگ شاهزاده بود ، حتی اون روز اخرین باری هم ک دیدش حالش خوب نبود ، شاید اولش رایحه شاهزاده رو نفهمیده بود و متوجه نشده بود ، این هم بخاطر اینه ک توی اب بود و مداوم میرفت زیر اب ولی وقتی رایحه تلخ شده شاهزاده و نامجون رو فهمید و برگشت ...

اهی کشید و نگاهش رو به نامجون داد ، چرا نامجون از اون روز هیچی بهش نمیگفت ؟
چرا تا سوال میپرسید ازش بلند میشد و میرفت یا شروع میکرد حرف زدن در مورد چیز دیگه .

با اینحال سعی کرد حواس خودش رو از شاهزاده پرت کنه و تمرکزش رو روی بهتر شدن حال خودش بزاره ، هرچند باز هم طی سه بار دیگه‌ای ک توقف کرده بودن برای استراحت تمام مدت نگاهش رو اطراف میچرخوند تا شاهزاده رو ببینه .

روز های قبل ...در واقع قبل از اون چند روز اقامت توی قصر اون حاکم هرچند به سختی ولی میتونست حسش به شاهزاده رو نادیده بگیره ولی بعد از روزی ک شاهزاده بغلش کرده به بعد نتونست دیگه حسش رو نادیده بگیره و جوری رفتار کنه ک بدون دیدن شاهزاده راحت تره ، شاید طی چند روز اول حرکت دوباره‌اشون به سمت چین سعی کرد ک حسش رو نادیده بگیره ولی ...

بعد از درگیری دوباره شاهزاده و نامجون ، و دیدن دوباره شاهزاده این حس و دلتنگی حتی بیشتر هم شده بود و گرگش برای دیدن شاهزاده بیقراری میکرد .

انگار نه انگار ک قبلش شاهزاده اذیتش کرده ، ردش کرده و با زور میخاست رابطه داشته باشه ، انگار چیزی جز یه کابوس نبودن و الان بیقرار و کلافه‌اس برای دیدن شاهزاده .

شاید اگر برای استراحت بعدی به گرگش تبدیل میشد ، گرگش میتونست کاری کنه تا گرگ شاهزاده جذب رایحه جفتش شه و بیاد پیشش و بالاخره بعد از اینهمه مدت بتونه ببینتش .

به راستی چند روز شده ؟ هرچقدر فکر میکرد نمیتونست حساب دقیق روزها رو بفهمه شاید چون تمام این مدت فکر و ذهنش در گیر شاهزاده و دیدنش بوده .

با دندون هاش پوست لب خشک شده‌اش رو کند و انگشتاش رو برای چندمین بار روی گردنش کشید ، با دست ازادش دریچه رو بست و روی تشکچه کجاوه خابید و چشمهاش رو بست .

برای چندمین بار صحنه کشیده شده لبهای شاهزاده روی گردنش توی ذهنش نقش بست ، اون روز درسته سعی کرده بود از شاهزاده فاصله بگیره و دلخوری و ناراحتیش به حس اصلی ک به شاهزاده داشت غلبه کرده بود ، ولی حس لبهای شاهزاده رو گردنش ...

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now