Part 40

4.9K 611 62
                                    

چرخی زد و یه شمشیرش رو روی گردن حریفش و یه خنجر رو روی شکمش گذاشت ، توی چشمای حریفیش خیره شده بود و نفس نفس میزد با صدای کسی ک کنار زمین ایستاده بود و اسمش رو به عنوان برنده صدا میزد عقب کشید و تعظیمی بهش کرد .

نگاهش رو سمت بقیه میچرخونه و با دیدن نگاه شاهزاده ک روش بود لبخند کمرنگی میزد و بهشون تعظیم کرد ، تا اینجا به زور برنده شده بود ، خوب فکر نمیکرد انقدر سخت تر شه و شانس اورده بود ک تونسته بود برنده شه .

با اومدن فرمانده نزدیکش ک میگفت باید بره پیش شاهزاده نفس عمیقی کشید ، خوب حالا باید تمام سعیش رو میکرد تا کلمه ای رو اشتباه نگه ، حدس میزد برای انتخاب محافظ باشه ولی خوب امکان داشت برای چیز دیگه هم بخاد .

ضربان قلبش با سرعت میزد و دوباره دستاش روی لرزه افتاده بود ، تا جلوی شاهزاده میایسته تعظیمی میکنه و صاف میایسته و منتظر میمونه تا شاهزاده حرف بزنه ، امیدوار بود حتی کامل هم حرفاش رو بفهمه .

جونگکوک نفس عمیقی کشید و راضی به کسی ک انتخاب کرده بود نگاه کرد ، امیدوار بود بتونه خوب از امگاش محافظت کنه ، تا الان ک تمام کسایی ک برنده شده بودن رو شکست داده بود و تیر اندازیش هم خوب بود .

دوباره نگاهی به سر تا پاش کرد و به بقیه اشاره کرد تا دورتر شن و بتونه راحت حرف بزنه ، با دور شدن بقیه
تکیه میده به صندلی و همونجور ک خیره نگاهش میکرد گفت :

_ خوب جنگیدی خوشم اومد از سبک جنگیدنت ، خودت رو معرفی کن و بگو جنگیدن رو از کجا یاد گرفتی .

سوکجین سرش پایین بود و سعی میکرد توی ذهنش چندبار حرف های شاهزاده رو برای خودش تکرار کنه تا اشتباه نکنه سرش رو بالا اورد و لبخند کمرنگی روی لبش نشوند و گفت :

_ اسمم سوکجینه شاهزاده ... جنگیدن هم ...از پدرم یاد گرفتم ، قبلا همراه شماها توی جنگ ...بوده .

بین حرف زدن مکث میکرد تا بتونه به یاد بیاره چطور باید این حرف ها رو به زبان چینی بگه و بعد از تموم شدن حرفش نفس راحتی کشید .

جونگکوک هومی کشید و سرش رو تکون داد باید اول از همه مطمعن میشد ک میتونه بهش اعتماد کنه یا نه برای همین کمی سمتش خم شد و شمشیرش رو از دستش گرفت و بازش کرد و روی گردنش گذاشت و گفت :

_ میخام بدونم حاضری همین الان سرت رو بخاطر محافظت من از دست بدی یا حتی الان بکشمت هم اعتراضی نداشته باشی ؟ بنظر سنت کم میرسه و هنوز زوده تا جونت رو از دست بدی به هرحال هر چقدر هم پدرت جنگیدن یادت داده باز هم تو جنگ واقعی نبودی و خیلی چیز ها رو نمیدونی امکان داره همین اول کار بمیری .

همونطور ک حرف میزد شمشیر رو به گردن سوکجین فشار میداد جوری ک زخم شد و قطره های خون سوکجین روی شمشیرش میریخت .

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now