نور ماه ، شهر رو رو از تاریکی کامل دراورده بود و باعث شده ک بتونه به راحتی و بدون اینکه مشعل دستش باشه توی شهر راه بره .
به سنگ ریزه هایی ک با نوک پاش لگد میکرد خیره شده بود ، نفسش رو بیرون داد و سرش رو بالا گرفت و نگاهشو به اسمون تاریک دوخت .
اگر یکی دوماه قبل بود ، الان با کلی خواهش مادرش رو راضی میکرد تا بره تو جنگل و تبدیل شه .
ولی الان همین راه رفتن هم بد نبود ، از روز قبل ک یه الفای غریبه توی اتاق اومد تا الان بیشتر وقتا خواب بود، مگر اینکه درمانگر و نامجون به زور برای خوردن دارو بیدارش کنن .
به لطف همون دو نفره ک الان میتونه سرپا بایسته و حتی بتونه راه بره ، ولی هنوز نمیخاست هیچ حرفی باهاشون بزنه .
چیزی ک باعث شد این موقع شب بدون اینکه کسی بفهمه بیاد بیرون ،حرفی بود ک حین خواب و بیداری از نامجون فهمید .
دقیقا بعد اینکه داروهاش رو بهش دادن و کم کم خابش میبرد شنید ک نامجون به درمانگر میگفت چندین دارو اماده کنه چون میخاد تهیونگ رو همراه خودش ببره به چین و باید توی این دوماه حتما دارو همراهش باشه .
نمیخاست رم رو ترک کنه ، اصلا برای چی باید همراه نامجون میرفت ...؟
میرفت اونجا تا بشینه شاهزاده و معشوقش رو ببینه ... ؟ اینبار لگد محکم تری به سنگ ریزه های زیر پاش زد و سرعت قدمهاش رو تند تر کرد .
شاید اینجا خاطرات تلخ زیادی رو براش تداعی میکرد ولی رفتن به جایی ک شاهزاده و معشوقش هستن ، جایی ک هیچ شناختیی ازش نداره ، دیوانگی بود ...
با رسیدن به خونه در رو باز کرد و داخل رفت ، سردی و تاریکی بیش از حد خونه ، اذیتش میکرد ، با این حال به سمت لباس های مادرش رفت ، نیازی به روشنایی نداشت وقتی ک چشم بسته هم میتونست تو این خونه کوچیک هرچی بخاد رو پیدا کنه .
لباس های مادرش رو توی دستش گرفت و به صورتش چسبوند ، نفس عمیقی کشید تا رایحه کمی ک از مادرش روی لباس هاش مونده رو حس کنه .
توی این حال همین رایحه کمی ک روی لباسای مادرش مونده کافی بود براش ، الان دیگه هیچکسی رو نداشت ، چند روز دیگه هم ک نامجون بره فقط خودش میمونه و خودش ...
فقط باید فکری برای نرفتن به چین میکرد ، رفتن به اونجا فقط باعث زجر کشیدنش میشد .
تا وقتی ک شاهزاده رو نبینه میتونه اهمیتی نده ولی اگر باز ببینتش نمیدونه ک میتونه تحمل کنه و هیچ حرکتی نکنه یا ن ...
دوباره لباس رو بو کرد تا رایحه مادرش رو بیشتر توی ریه هاش بکشه .
اروم از سر جاش بلند شد و به سمت در رفت ، میخاست بره پیش مادرش ، همونجا کنار اون تپه خاک ، تنها چیزی ک از مادرش مونده بود .
همونطور ک نگاهش پایین بود و لباس مادرش رو به بینیش چسبونده بود به جسم سختی برخورد کرد ک باعث شد چند قدم عقب بره ،
نگاهش رو بالا اورد و با نامجونی ک نفس نفس میزد و اخم پررنگی روی صورتش داشت رو به رو شد .
نگاهش رو از گرفت و از کنارش رد شد تا بره ولی با کشیده شدن بازوش ، سرجاش ایستاد و به سمت نامجون برگشت .
دستش رو مشت کرد و خودش رو عقب کشید تا بازوش از دست نامجون در بیاد ولی با دادی ک نامجون زد شوکه نگاهش کرد .
_میدونی چقدر نگراننننننن شدم وقتی دیدم نیستیییی ، فکر کردم دوباره یکی اومده سراغت و بردتت تهیونگگگگ ، برای چیییی این موقع شب سر خود بلند شدی برای خودت راه افتادی ، میفهمی هنوز وضعیت بدنت خوب نیست و نمیتونی از خودت مراقبت کنییییییییی ؟
نگاه شوکهاش رو از نامجون گرفت و صورتش رو برگردوند و دوباره بازوش رو کشید تا نامجون ولش کنه .
ولی با محکمتر شدن انگشتای نامجون دور بازوش ، صورتش از درد جمع شد و اخم غلیظی کرد .
بی اختیار بخاطر درد بازوش نالهای کرد ک باعث شد نامجون با نگرانی دستش رو برداره و سریع سمتش بیاد .
نامجون دست چپش رو دور کمرش گزاشت و با دست راستش اروم بازوش رو توی دستش گرفت و نگران نگاه بازوش کرد و اروم لب زد :
_متاسفم تهیونگا ...فقط ...ترسیده بودم بلایی سرت اومده باشه ... متاسفم ...نباید عصبانی میشدم .
دستاشو روی شونه نامجون گزاشت و هولش داد عقب ، دروغ نبود اگر میگفت بدنش درد داره ولی بازم میخاست بره پیش مادرش ، تا از بین بازوهای نامجون خلاص شد بدون نگاه کردن به نامجون راه افتاد .
صدای قدم های نامجون رو میشنید ک دنبالش میاومد ولی اهمیتی نداشت ، واقعا نمیتونست بفهمه نامجون برای چی انقدر گیر داده کنارش باشه .
بیتوجه به صدای نامجون ک میگفت باید برگردن و استراحت کنه سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد ، زانوهاش از ضعف کمی میلرزید ولی باید میرفت .
دلتنگ مادرش بود و میخاست بره کنارش ، همینطور ک راه میرفت ، یهو خودش رو توی هوا دید ، نفسش حبس شد و با ترس نگاه نامجون کرد .
نامجون سعی کرد لبخندی بزنه و با ارومی گفت :
_میخای بری پیش مادرت ؟ ولی یکم دیگه بگذره غش میکنی ، خودم میبرمت کنار مادرت و سریع برت میگردونم ولی زیاد تکون نخور تا زودتر ببرمت پیش مادرت .
اخمی کرد و نگاهش رو به سمت دروازه شهر دوخت ، نامجون دیگه زیاد از حد بهش میچسبید ، درسته ک خیلی تو این مدت مراقبش بوده و کمکش میکرده ولی ...
این ک هر لحظه کنارش باشه و مراقبت بیش از حدش ، کلافهاش میکرد .
دستش رو روی بازی راستش گزاشت و اروم کمی ماساژش داد تا دردش کمتر شه ، نامجون رو میشنید ک بعد از اینکه شروع کرد ماساژ دادن دستش ، شروع کرد به لعنت فرستادن به خودش .
برای نشنیدن دوباره لعنت فرستادن نامجون ، دستش رو برداشت و کلافه نفسش رو با شدت بیرون داد سرش رو بالا گرفت و دوباره نگاهش رو به ماه داد .
شاید اگر نامجون دوباره اجبارش نمیکرد به چیزی ، کمی بعد اینکه پیش مادرش بود تبدیل میشد و گشت میزد تو جنگل ، هرچقدر هم انکار میکرد ، بازهم نمیتونست وقتی ماه کامل تو آسمونه دلش نخاد تبدیل بشه ،این تنها رفتاری از خودشه ک مثل بقیه گرگ هاس .
نمیدونست چقدر به ماه خیره شده ولی وقتی نامجون چند بار صداش زد ، تازه متوجه شد ک بالای سر خاک مادرشه ،قبل اینکه از بین دستهای نامجون پایین بره ، نامجون اروم روی زمین گزاشتش .
کنار تپه خاک نشست و دستش رو روی خاک تقریبا خیس کشید ، حتما بخاطر بارون شدید و هوای سرد هنوز کامل خشک نشده بود .
تازه به یاد اورد ک لباس مادرش همراهشه ، لباس رو بین دستاش گرفت و گزاشتش روی صورتش ، دوباره نفس عمیقی کشید و خم شد پیشونینش رو روی تپه خاک گزاشت .
حتی همین تپه خاک هم ارومش میکرد ، اگر توانش رو داشت تمام این خاک رو میکند و میرفت کنار بدن بی روح مادرش میخابید ، درست مثل مادرش ...
میگفت خاک ها رو بریزن روش ، همینجا ... تنها نمیموند دیگه نه ؟
تک خند بیصدایی زد ، فکر کردن به این هم دیوانگی بود ، زنده به گور شدن کنار مادرش ...
ولی بد نبود نه ؟ مگه دیگه چه کسی رو داشت ک بخاد باشه پیشش .
با افتادن چیزی روی بدنش کمی سرش رو بلند کرد و برگردوند به سمت کنارش ، نامجون شنلش رو روی بدنش انداخته بود .
نامجون.... تنها فردی ک این چند مدت بدون درخواست هیچ چیزی کنارش بود ، شاید هم هنوز میتونست امیدی داشته باشه برای ادامه زندگی وقتی ک کسی کنارشه .
شاید هم باید همراهش میرفت ... نفسش رو بیرون داد و دوباره لباس مادرش رو بو کرد ، هنوز نمیدونست نامجون دقیقا کجای زندگیشه ولی فعلا تنها فردیه ک زنده کنارشه ،درسته این مراقبت کردن شدیدش ، کلافش میکرد ولی بازم فعلا زنده بود تنهاش نزاشته .
نمیتونست هم کاملا اعتماد کنه ، امکان داشت نامجون هم خسته شه و ولش کنه ، نگاهشو باز به تپه خاک داد و بعد از بوسیدن خاک از جاش بلند شد و شنل رو به نامجون داد .
پشتش رو به نامجون کرد و به نامجون اشاره کرد تا همراهش نیاد ، به سمت یکی از درختا رفت و بعد از دراوردن لباساش ، چشماش رو بست و گرگش رو تصور کرد .
با تبدیل شدنش به گرگ زوزه ای کشید و به سمت داخلی جنگل رفت ، عجله ای نداشت همین ک قدم میزد کافی بود .
رایحه و صدای پای نامجون رو به خوبی میشنید برگشت سمتش و نگاهش کرد ، به طرز عجیبی دلش میخاست نامجون هم به گرگش تبدیل شه و همراهش بیاد .
زوزه ارومی کشید سمتش و پنجهاش رو روی زمین کشید ، دوباره پشتش رو به نامجون کرد تا نامجون هم لباساش رو دربیاره .
با خوردن پوزه گرگ نامجون گردنش خودش رو عقب کشید و راه افتاد ، فقط بهش گفت تبدیل شه نه اینکه خودش رو بماله بهش ، غرغری کرد و نگاهش رو به داخل جنگل داد .
با دیدن خرگوش سفید رنگی قدم هاش رو ارومتر برداشت و با فاصله مناسب ، جوری ک خرگوش متوجهاش نشه و نترسه رو زمین نشست و نگاهش کرد ،نگاهشو به نامجون داد و غر غر ارومی کرد تا نزدیک خرگوش نشه .
YOU ARE READING
Accursed | Kookv
FantasyAccursed Genre: Historical..angst..smut..omegavers..mpreg Couple: kookv Sub Couple: kookmin..yoonmin Up Day: Monday خلاصه: تهیونگ به طور خیلییی اتفاقی اولین امگای تاریخه ک با وجود فقر و نداشتن پدر از مادر مریضش نگه داری میکنه. چی میشه اگر توی روز ه...