Part 14

4K 627 102
                                    

نفسی گرفت و تیر رو رها کرد ک مستقیم به نقطه وسط هدف خورد ، از نیمه های شب تا الان ک خورشید بالا اومده ، یسره تیر پرتاب میکرد .
از روز قبل ک محافظ بدون نامجون اومد ، ذهنش بهم ریخته بود ، اول عصبی شد و میخاست خودش به دنبال نامجون بره ولی با حرف بعدی ک محافظ زد میشه گفت درمورد اون امگا نگران شد .
تنها اومدن اسم یه درمانگر کافی بود تا تنها چیزی ک تو ذهنش بیاد بد شدن حال دوباره اون امگا باشه .
به قدری ذهنش درگیر این افکار شد ک حتی شب قبل نتونست بخابه و برای فرار از فکرهای توی ذهنش به زمین تمرین اومده و تا این موقع صبح تمرین میکرد ، حال گرگش هم تعریف چندانی نداشت ، مسلما میخاست ک خودش به جای نامجون مراقب اون امگا باشه ولی به راحتی اون امگا رو رد نکرد ک به راحتی توی چند روز بخاد جیمین رو ول کنه و بره دنبال امگاش .
میشه گفت مداوم در حال جدال بین احساسات خودش و گرگش بود ، از طرفی باید قبول میکرد ک خودش هم کمی نگران حال اون امگا شده .
با سوزش انگشتای دستش کمانش رو روی زمین پرت کرد و نگاهی به انگشتای زخمی شدش کرد ، حتی نفهمیده بود ک چه زمانی سر انگشتاش بخاطر پرتاب تیر زخم شده ، ولی زیاد مهم نبود تا کمی دیگه مطمعنا زخما خوب میشن .
روز قبل علاوه بر نگرانی و عصبی بودنش باید با جیمین سر و کله میزد ، تنها خوش شانسی ک اورد این بود ک قبل از فهمیدن اینکه نامجون با پریشونی و نگرانی یه درمانگر به همراه خودش برده ، متن اتهاد رو با امپراطور و شاهزاده ، کامل کرد و بالاخره این بار از روی دوشش برداشته شد .
ولی دقیقا بعدش جیمین شروع کرده به لجبازی و بهونه گرفتن ، حق بهش میداد شب قبلش زیادی بهش سخت گرفت ولی واقعا اون زمان حوصله غر زدن های جیمین رو نداشت و بعدش هم با اومدن محافظ و گفتن اینکه چی شده ، به جیمین گفت تا روز بعد به هیچ عنوان نزدیکش نباشه ، از این ناراحت بود ک جیمین رو اذیت کرده ولی واقعا اون موقع چاره دیگه ای نداشت .
به سمت قصر رفت تا اول جیمین رو ببینه و بعدش هم باز دوباره یکی رو بفرسته دنبال نامجون ، باید این هم یادش میموند ک حتما از نامجون بخاد تا حتما هر روز بیاد اینجا ، به هر حال نامجون محافظ شخصیش بود ، باید به وظایفش میرسید نه اینکه تمام وقتش رو صرف اون امگا کنه .
میدونست ک بیشترش بخاطر اینه ک حال اون امگا رو بدونه ولی نمیخاست قبول کنه ، مثل تمام این مدت نمیخاست هرچیزی رو مربوط به اون امگا رو قبول کنه و به خودش میگفت تمام این ها خواسته گرگشه .
قبل از اینکه در اتاق رو باز کنه و به داخل بره با شنیدن صدای نامجون سریع به سمتش برگشت و نگاهشو بهش دوخت .
برخلاف حرفی ک توی ذهنش بود اخمی کرد و گفت :
_ بهت گفته بودم روز قبل بیای ، ولی هم از دستورم سرپیچی کردی ، هم تو این چند روز حتی یکبار هم نیومدی به وظایفت برسی نامجون ، بنظرت باید چه مجازاتی برات در نظر بگیرم هوم؟
نامجون چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید ، نمیخاست کنترلش رو مثل بار قبلی از دست بده ، سرش رو خم کرد و توی همون حالت گفت :
_ بهتره اول بریم توی اتاق حرف بزنیم شاهزاده ، مطمعنا نمیخاید کسی صدامو بفهمه وقتی دارم توضیح میدم .
جونگکوک ابروش رو بالا انداخت و در اتاق رو باز کرد و داخل رفت ، درسته نمیخاست توضیحاتی رو ک میشنوه در مورد اون امگا رو کسی بفهمه ، کافی بود یه نفر از این موضوع با خبر بشه تا همه بفهمن ، هیچ وقت نباید قدرت شایعات رو دست کم گرفت .
اشاره به نامجون کرد ک بیاد داخل و به سمت میز رفت و روی صندلی نشست و گفت :
_ بگیر بشین نامجون و بهتره همه چیز رو بهم بگی ...
غیر مستقیم حال امگا رو پرسید و به نامجون فهموند ک تک تک لحظه هایی ک باهاش بوده رو بهش بگه ولی میدونست ک امکان داره نامجون یسری موارد رو پنهان کنه و نگه .
نامجون دوباره تعظیمی کرد و روی صندلی جلوی شاهزاده نشست ، باید هرچه زودتر چیزهایی ک پیش اومده رو میگفت تا برگرده پیش تهیونگ ، شب قبل با سختی تهیونگ رو راضی کرد ک کمی بخابه و خودش حواسش به مادرش بود .
حتی اگر سعی هم میکرد نمیتونست بخابه مخصوصا بعد از حرف های درمانگر ، بشدت درمونده شد ک چجوری به تهیونگ بگه مادرش رو فقط چند روز بیشتر نداره ، از طرفی نیمه های شب مادر تهیونگ به هوش اومد ، با تمام احترام خودش رو معرفی کرده بود و بعد از اینکه مطمعن شد تهیونگ خابه به مادرش گفت ک جفت تهیونگه ، خوب نمیخاست ک مادر تهیونگ با نگرانی برای تهیونگ از دنیا بره ، میدونست ک دروغ بزرگیه ولی فقط نمیخاست مادرش اذیت شه و شاید هم در اینده میتونست با تهیونگ جفت شه .
هرچند بعدش مادر تهیونگ یه کاغذ قدیمی رو بهش داد و گفت میدونه ک به زودی میمیره و بعد اینکه مطمعن شد ، حال تهیونگ خوبه و تونسته نبودش رو تحمل کنه بهش این کاغذ رو بده تا بخونه .
به هیچ عنوان نگاهی به نوشته ها نکرده بود ، ولی نمیتونست از فکر اینکه دقیقا چی داخل اون کاغذ نوشته شده در بیاد .
از حالت چهره مادرش میفهمید ک چیزایی ک‌ توی کاغذ نوشته شده مهمه و میخاست حداقل یکبار اون‌نوشته ها رو بخونه ، شاید چیزی داخلش نوشته باشه ک اسیب بزنه به تهیونگ اونوقت با تمام احترامی ک برای مادر تهیونگ قائل بود ، اون کاغذ رو نمیداد به تهیونگ .
اهی کشید و نفسش رو بیرون داد تا از فکرای تو ذهنش بیرون بیاد و جواب شاهزاده رو ک هنوز منتظر و با اخم نگاهش میکرد رو بده .
_ اول اینکه هر مجازاتی رو بخاطر سرپیچی از دستورتون و انجام ندادن وظایفم میپذیرم ، ولی باید بدونید ک نمیتونستم بیام ... حالش خوب نبود سرورم مخصوصا دو شب قبل ک با دیدن شما و جیمین بدتر شد ...(دستاشو مشت کرد و روی پاش گزاشت ، با هرکلمه ای ک میگفت باید خودش رو جلوی شاهزاده کنترل میکرد ، بخاطر دعوای چند روز قبل نمیتونست مثل همیشه راحت با شاهزاده حرف بزنه ، یا در اصل نمیخاست ک مثل همیشه باشه ) میدونم ک متوجه بودنش اونجا شدید ...روز قبل هم نمیتونستم خدمتتون برسم چون حال مادر تهیونگ خوب نبود و نیاز داشت به درمانگر ، هرچند ک تا چند روز دیگه بیشتر زنده نیستن ... با تمام احترام بهتون ...باید هرچه زودتر برگردم پیششون .
تو تمام حرف های نامجون سکوت کرده و چیزی نمیگفت ، میدونست حال امگا خوب نیست ولی فکر نمیکرد ک حال مادرش هم بد باشه ، مورد بعدی اینکه تازه الان تونسته بود اسم جفتش ...امگایی ک ردش کرده بود رو بفهمه .
گرگش عصبانی بود ، هم اینکه دیرتر از نامجون اسم امگاشو فهمیده و دوم اینکه توی زمانی ک حالش خوب نیست نامجون و گرگش کنارشه .
برخلاف عصبانیت گرگش ک میخاست خرخره نامجون رو پاره کنه زبونش رو روی لبش کشید و با ارومترین تن صداش گفت :
_ نیازی به مجازات نیست ، برگرد پیشش .
از روی صندلی بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، با شنیدن حرفهای نامجون با اینکه کامل همه چیز رو نگفت ، حتی نفهمیده بود ک جیمین توی اتاق نیست .
با دیدن جیمین ک شیرینی تو دستشه و داره با سرعت توی دهنش میچپونه ، به سمتش رفت و دستشو روی شونه هاش گزاشت و محکم توی بغلش کشیدش و به خودش چسبوندش .
حالش رقت انگیز بود ، گرگش نگران جفتش و خودش هم میخاست نگرانیشو بخاطر حال اون امگا با بودن جیمین توی بغلش رفع کنه ، حتی نپرسید ک چرا جیمین توی اتاق نبوده و این وقت صبح چرا بیداره ، تنها و تنها محکم بغلش کرده و چشماش رو بسته بود .

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now