Part 11

4.2K 648 109
                                    

پنجه هاش رو روی نوک تیز سنگی ک جلوش بود میکشید ، دلش میخاست چند روزی رو تنها بگذرونه ، ولی اول باید میرفت به مادرش سر میزد و اگر چیزی نیاز داشت براش فراهم میکرد .
مطمعن بود ک دارو و غذای زیادی از قبل گرفته برای مادرش خریده ولی خوب شاید تا الا تموم شده باشه .
سرش رو برگردوند و به گرگ الفای خاکستری ک کمی دورتر ازش روی سبزه های کوه نشسته نگاه کرد و نفسش رو با حرص بیرون داد .
دو روز از وقتی ک به هوش اومده بود میگذشت ، بخاطر داروهایی ک دکتر بهش میداد امروز حالش خیلی بهتر بود و میتونست بالاخره از روی اون تخت بلند شه ، و بدون لکنت گرفتن حرف بزنه به نامجون گفت ک دنبالش نیاد و به سمت دروازه شهر اومد ، هرچند حرفش هیچ تاثیری روی نامجون نگذاشت و نامجون با فاصله چند قدم پشتش حرکت میکرد ، حتی زمانی ک از دروازه شهر بیرون رفتن و به گرگ تبدیل شد نامجون هم بلافاصله به گرگش تبدیل شد .
چیز دیگه ای هم ک اذیتش میکرد این بود ک سرعتش بشدت کم شده و زمانی ک تونست به بالا کوه برسه چندین ساعت از ظهر گذشته بود و اگر مثل روزهای قبل بود میتونست قبل از ظهر به بالای کوه برسه ، هرچند میدونست تمامش از اثرات رد شدنه و بدنش تا زمانی ک خوب بشه طول میکشه ، ولی اگر تا اخر عمرش همینجور میموند چی...؟
واقعا نمیدونست قراره با چه هدفی به ادامه زندگی برسه ، درسته هنوز مادرش رو داشت و امیدوار بود ک مادرش هیچ وقت ترکش نکنه .
میدونست ک زمان زیادی برای مادرش نمونده ولی میتونست به همین بسنده کنه ک مادرش هنوز زندس .
کلافه سنگ ریز و تیزی ک زیر پنجه‌ش بود رو به کناری پرت کرد و بلند شد و خودش رو تکون داد تا گرد و خاکی ک بخاطر خابیدن روی زمین چسبیده بود به خز های سفیدش بریزه .
بدون اینکه به نامجون نگاهی کنه به سمت پایین کوه حرکت کرد ، از صبح تا الان هیچ غذایی نخورده بود ، درسته به این غذا نخوردن عادت داشت ولی بدنش زیادی ضعیف شده و نمیتونست زیادی گرسنگی رو تحمل کنه اینکه تا الا هم ک هوا به زودی تاریک میشد زیادی تحمل کرده بود .
هرچند نامجون براش خرگوشی رو شکار کرده و اورده بود ، ولی بدون اینکه نگاهی به جسد خرگوش بیچاره بندازه به بازی با سنگای رو به روش ادامه داده بود .
چندباری رو نامجون سعی کرده بود بهش نزدیک تر بشه و پوزه‌ش رو به گردنش بماله یا اینکه به جسد خرگوش اشاره میکرد تا بخورتش ولی تنها و تنها به نامجون بیمحلی کرد و جوری رفتار کرد ک انگار وجود نداره .
البته ک از نظر خودش این حق نامجون بود ک بی محلی شه بهش ، چون بهش گفته بود دنبالش نیاد و نامجون بیتوجه به حرفش پشتش حرکت کرد .
همین الان هم نامجون با جسد خرگوش بیچاره تو دهنش داره دنبالش به پایین کوه میاد و این واقعا حرص تهیونگ رو در میاورد .
چرا نامجون نمیخواست بفهمه ک الا بیشتر از هر زمانی نیاز داره ک تنها باشه و اینکه با دیدن نامجون همش یاد اون شاهزاده میوفته .
شاید اگر نامجون هیچ ربطی به شاهزاده نداشت میتونست کمی باهاش حرف بزنه و بزاره بهش نزدیک شه ولی نه وقتی ک نامجون جزو افراد نزدیک شاهزادس ...
دوست نداشت به شهر برگرده ولی چاره ای نبود و باید به بازار میرفت و هم غذا میخورد هم برمیگشت پیش مادرش ، اگر با این وضعیت داغون برمیگشت مادرش حالش بدتر میشد و این چیزی نبود ک حتی درصدی دلش میخاست اتفاق بیوفته .
پایین رفتن از کوه زمان کمتری نسبت به بالا رفتن میگرفت ولی باز هم براش زیادی بود اونم وقتی ک گرسنگی باعث شده ضعف بدنیش بیشتر شه ، نمیخواست از نامجون کمک بخاد یا حتی بخاد اون جسد خرگوش رو از نامجون و بخوره تا بهتر شه و امیدوار بود بتونه تا زمانی ک به شهر میرسه از هوش نره .
از طرفی چون هوا رو به تاریک شدن میرفت سردتر شده و باد زیادی میومد ک همین هم تاثیر زیادی روی گرگش داشت ، میدونست ک گرگش مقاومت بیشتری نسبت به خودش داره و اگر توی فرم انسانیش بود الا حتی نمیتونست راه بره ، بازم با این حال تاثیری زیادی روی کند تر شدن حرکت کردنش بشه .
وقتی ک با بدبختی به پایین کوه رسید هوا کاملا تاریک شده و تقریبا به نفس نفس افتاده بود ، خوب بازم خبر بدی نبود ، به هر حال نصف راه رو اومده بودن .
نیاز داشت کمی استراحت کنه و به سمت درختی حرکت کرد کنار درخت نشست و یکی از پنجه هاشو بالا اورد و روی پوزه‌ش کشید .
با افتادن جسد خرگوش جلوی پاش نگاهشو به نامجون داد و غرشی کرد ک بلکه نامجون راحتش بزاره ک باعث شد اینبار نامجون به حالت انسانیش تبدیل شه .
با دیدن بدن لخت نامجون سریع سرش رو پایین انداخت و پنجه هاشو روی چشم هاش گزاشت ، صدای خنده نامجون رو میشنید ک باعث میشد عصبی تر بشه .
با شنیدن صدای نامجون ک میگفت لباس هاش رو پوشیده پنجه هاشو از روی چشم هاش برداشت و با عصبانیت نگاهش کرد .
حداقل باید مسیح رو شکر میکرد ک نامجون لباس هاش رو همراهش اورده بود ،صبح ک میخاست تبدیل بشه پشت یه درخت رفته و لباس هاشو دراورد و به گرگش تبدیل شده بود.
بعد از دیدن نامجون ک اون هم به گرگش تبدیل شده و جای اینکه لباس هاشو یه جا بزاره به مچ پاش بسته تعجب کرده بود ، ولی خوب الا دلیلشو میفهمید .
اگر الان هیچ لباسی نبود قرار بود تا وقتی لباس ها رو برمیدارن نامجون لخت باشه ، هم خجالت میکشید هم عصبی میشد چجوری شرم نمیکرد از لخت شدن جلوی یه امگا ...!؟
نامجون با دیدن نگاه عصبانی تهیونگ روی خودش دستش رو بلند کرد و گزاشت روی خزهای سفید و نرم تهیونگ و کمی خودش رو جلوتر کشید .
_اروم تهیونگ ... ببین چقدر بیحالی ... لجبازی نکن و غذا بخور ، از صبح تا الان اصلا کاریت نداشتم ولی الان دیگه کافیه ، بعد از اینکه غذات رو خوردی میریم باشه؟
تهیونگ با پنجش دست نامجون رو کنار زد و خودش رو ازش دورتر کرد ، چجوری ازش انتظار داشت این خرگوش بیچاره رو بخوره ...؟
درسته تهیونگ گرگه ولی تا الا نه حیوونی رو شکار کرده نه تا الا گوشت خام خورده ، عجیبه ولی کاملا حقیقت داشت مطمعنا نمیتونست اون خرگوش رو بخوره .
نامجون با دیدن دورتر شدن تهیونگ نفسشو با صدا بیرون داد و دستشو روی پیشونیش کشید ، تمام این دو روز تهیونگ لجبازی کرده بود ، میدونست چون از نزدیکای شاهزادس تهیونگ داره اینطوری لجبازی میکنه ولی تهیونگ باید میدونست ک به خواست شاهزاده نیومده و اینکه میخواد کنارش باشه و مراقبش باشه هیچ ربطی به شاهزاده نداره .
همچنین این موضوع باعث شده بود برای اولین بار با شاهزاده دعوا کنه ، در حالی ک از بچگی با شاهزاده بزرگ شده و همیشه از تمام دستوراتش اطاعت میکرد .
نگاهی به جسد خرگوش کرد و برش داشت شروع کرد به تیکه کردنش و نگاهی به اطراف انداخت تا تکه چوب باریک پیدا کنه ، بلند شد و شروع به گشتن کرد و یه تکه چوب بلند و باریک با چندتا تکه چوب بزرگ برای اتش کردن پیدا کرد .
چوب های بزرگ رو روی هم گزاشت و دوتا تکه سنگ رو چندبار بهم زد تا جرقه ایجاد کنه و چوب ها اتش بگیرن .
بعد از درست کردن اتش تکه های گوشت خرگوش رو به چوب کشید و روی اتش گرفت ، شاید وقتی اینجوری پخته میشد تهیونگ راضی به خوردنش میشد .
هر گرگ دیگه‌ای جای تهیونگ بود الا فقط استخون های خرگوش به جا میموند ولی تهیونگ علاوه بر خاص بودنش غذا خوردن و رفتارش هم خاص بود .
با اینکه تهیونگ امگا هست ولی به هیچ عنوان از حرف هاش پیروی نمیکرد ، هر امگای دیگه ای بود بدون اعتراض به حرف های الفا گوش میکردن ولی تهیونگ علاوه بر لجبازی غرش هم روش میکرد و باعث میشد نامجون بیشتر بهش جذب شه .
تکه کمی از گوشت خرگوش کند و بعد از مطمعن شدن از اینکه پخته بلند شد و به سمت تهیونگ رفت بدون توجه به غرش های تهیونگ ک مطمعنا اعتراض میکرد ک نزدیکش نشه ، کنارش نشست و یه تکه ای از گوشت پخته شده رو به سمت تهیونگ گرفت .
تهیونگ اول با انزجار نگاه گوشت کرد ولی با بلند شدن صدای شکمش لجبازی رو کنار گزاشت و با دندون هاش تکه گوشت رو از دست نامجون گرفت و شروع به خوردن کرد .
مدت زیادی از اینکه گوشت نخورده گذشته و با اینکه نمیخاست اعتراف کنه زیادی گوشته خوشمزه بود .
نامجون یه تکه دیگه از گوشت کند و دوباره سمت تهیونگ گرفت ، خودش هم از صبح غذایی نخورده بود ولی میتونست تحمل کنه اول باید تهیونگ سیر میشد .
تهیونگ با دیدن تکه گوشت بعدی زبونش رو روی دندونهاش کشید و بعد سریع گوشت رو از دست نامجون کشید ک باعث خنده دوباره نامجون شد ، چپ چپ نگاهش کرد و پشتشو به نامجون کرد و تکه گوشت بعدی رو خورد .
با خوردن همون دو تکه گرسنگیش برطرف شد و نمیتونست بیشتر از این غذا بخوره ، مدت زیادی بود ک معده‌اش به غذای کم عادت کرده و نمیتونست بیش از حد غذا بخوره .
سرش رو برگردوند و دید نامجون دوباره تکه دیگه ای کنده و منتظر نگاهش میکنه تا گوشت رو ازش بگیره ولی سرش رو تکون و خودش رو عقب کشید .
نامجون با دیدن اینکه تهیونگ تکه بعدی رو نمیگیره ابروهاش رو بالا انداخت و متعجب گفت :
_ سیر شدی یا اینکه دوسنداری...؟
تهیونگ سرش دوباره تکون داد و عقب تر رفت و به سمت شهر اشاره کرد ، ک باعث شد نامجون اهی بکشه و از سرجاش بلند شه .
_باشه ...پس میخای برگردیم ولی اول یه تکه دیگه بخور .
دوباره همون تکه رو به سمت تهیونگ گرفت ، اینبار تهیونگ تکه گوشت رو گرفت ولی به کناری پرتش کرد و روش رو از نامجون برگردوند و به سمت شهر حرکت کرد .
نامجون متعجب از واکنش تهیونگ با دیدن اینکه تهیونگ داره تنهایی میره لعنتی زیر لب گفت و دوتا تکه ‌ای ک مونده بود رو از چوب کند و همونجور ک میخورد خودش رو به کنار تهیونگ رسوند .
عجیب بود ولی به هیچ عنوان از رفتار های تهیونگ عصبی یا ناراحت نمیشد بلکه بیشتر به خاص بودنش ایمان میاورد و شاید بیرحمانه بود و نباید همچین فکری میکرد ولی از الهه ماه ممنون بود ک شاهزاده تهیونگ رو رد کرده .
اگر شاهزاده تصمیم میگرفت ک پیش تهیونگ بمونه اون وقت نامجون نمیتونست حتی ذره ای به تهیونگ نزدیک شه .
نگاهشو به تهیونگ داد. ، چقدر دلش میخاست دستش رو بین خز های سفید تهیونگ ببره و محکم بچسبونتش به خودش .
حتی فرم گرگش هم زیبا بود ، مطمعن بود اگر روی زمین و روی شاخ و برگ های درختا از برف پوشیده شه گرگ تهیونگ رو نمیتونه به راحتی تشخیص بده .
امیدوار بود هرچه زودتر تهیونگ لجبازی رو کنار بزاره و بهش اجازه نزدیک شدن بهش رو بده ، میدونست نمیتونه جای شاهزاده ، جفت حقیقی تهیونگ رو بگیره ولی میتونست ک نزدیکش باشه .
نمیدونست چقدره ک راه میرن ولی با رسیدن به جایی ک تهیونگ لباس‌هاش رو گزاشته بود ایستاد و پشتش رو به تهیونگ کرد تا به راحتی لباس هاش رو عوض کنه ، البته نباید از این بگذریم ک با فکر کردن به دیدن بدن لخت تهیونگ بدنش داغ شد و اب دهنش رو با صدا قورت داد و دستاش رو مشت کرد ، الان وقت اومدن همچین فکر بیشرمانه ای نسبت به تهیونگ تو ذهنش نبود .
با صدای صاف شدن گلوی تهیونگ برگشت و همراهش به سمت دروازه شهر رفت ، و نگاهشو به صورت زیبای تهیونگ داد .
نور ماهی ک از لا به لای درختا میتابید کمی جنگل رو روشن تر کرده و باعث شده بود صورت تهیونگ رو واضح تر ببینه و به این فکر کنه تهیونگ یه فرشتس ک به اشتباه روی زمین اومده .
غیر از این هم نبود اخه کی دیگه وجود داشت ک مثل تهیونگ باشه ، چشمهای ابی رنگ و درشت ، بینی خوشفرم و لبای صورتی رنگ ، امگا بودنش و متمایز بودن رفتارش نسبت به بقیه امگاها .
ولی این بی انصافی و بیرحمی الهه ماه رو میرسوند ک همچین فرشته ای رو سختی بده .
هوفی کشید و استخون های گوشت رو ک هنوز بین مشتاش گیر افتاده بود رو کناری انداخت ، رفتارهای خودش هم زیادی عجیب شده ، یه موقع الهه ماه رو لعنت میکرد یبار هم ازش ممنون بود ، اهی کشید و نگاهشو دوباره به نیم رخ تهیونگ داد .
با رسیدن به دروازه شهر تهیونگ کلاه شنلش رو از روی سرش جلوتر کشید ، نمیتونست فعلا رنگ چشماش رو مخفی کنه ، یا در اصل انرژیشو نداشت برای همین بهترین گزینه کشیدن کلاه جلوتر بود .
نامجون سعی میکرد توی نزدیک ترین فاصله از تهیونگ باشه و خوب مراقب اطراف باشه ، بدون اینکه بدونه تهیونگ داره کجا میره همراهش میرفت .
وقتی ک به بازارچه ای رسیدن ابروهاش رو بالا انداخت پس تهیونگ اومده تا چیزی بخره ، دستش رو روی جیب لباسش کشید و با حس کیسه پول توی جیبش نفس راحتی کشید .
مطمعن نبود ک تهیونگ همراهش پول داشته باشه ، چون تا جایی ک یادش بود کیسه پول تو جیب های لباس تهیونگ نبود ، با ایستادن تهیونگ جلوی یه مغازه کوچیکی ک پر از سبزیجات بود کنارش ایستاد و زبونش رو روی لبش کشید .
_ چی نیاز داری ک بگیرم تهیونگ ؟
تهیونگ نگاهشو سمت نامجون داد و بعد از چرخوندن چشماش دستشو روی شونه نامجون گزاشت و کمی از خودش دورش کرد .
_ نیازی ندارم تو چیزی برای من بگیری .
با دیدن پیرزن صاحب مغازه لبخند کمرنگی زد و کمی‌ جلوتر رفت و سعی کرد جوری حرف بزنه ک حال بدش باعث لرزش صداش نشه .
_ لیدی زیبا چطوره ؟ ...اومدم کمی سبزیجات ببرم ولی ...( کمی نزدیکتر شد و ارومتر به پیرزن مهربونی ک همیشه برای خرید میومد پیشش گفت) الان پولشو ندارم ...قول میدم به زودی پول رو براتون بیارم .
پیرزن ک اول تهیونگ رو بخاطر اینکه هوا تاریکه و هم کلاه شنل رو سرش انداخته نشناخته بود ، با شنیدن صداش لبخندی روی لبش اومد و سرش رو به حالت مثبت تکون داد ، دستش رو بلند کرد و روی سرش تهیونگ گزاشت .
_ میدونی ک تو رو هم مثل پسر خودم دوسدارم و نمیخواد نگران باشی ، پس هرچقدر دوسداری ببر و نگران پولش نباش ...هرچند این چند روز کجا بودی ؟ گفته بودی ک هر مدتی سه چهار روز میری گردش ولی اینبار خیلی بیشتر شد و نگرانت شده بودم ...
تهیونگ لبخندش پررنگ تر شد و شونه هاش رو بالا انداخت .
_ فقط زیادی بهم خوش گذشت، نگران نباشید .
هرچند توی ذهنش به خودش دهن کجی میکرد ، این روزا بدترین روزای عمرشه ، تنها چیزی ک نسیبش شده درده .
نامجون دهنش از رفتار ملایم تهیونگ برای این پیرزن باز شده بود ، فکر نمیکرد تهیونگ یه روی ملایم و مهربون داشته باشه ک برای نگران نشدن یه پیرزن اینجوری حال بدش رو پشت لبخند پنهان میکرد .
بعد از اینکه پیرزن چندین نوع سبزیجات به تهیونگ داد جلو رفت تا پولشو بده ولی تهیونگ سریع دستشو روی دستش گزاشت و با اخم نگاهش کرد .
_برو عقب خودم پول دارم میتونم بعدا برگردونم ، بهت گفتم نیازی ندارم تو بخای چیزی بگیری .
تهیونگ خودش هم قبول داشت رفتارش در مقابل نامجون خوب نیست و حرف هاش تلخه ، اون هم در حالی ک توی این چند روز تنها کسی که کنارش بوده و مراقبش بوده نامجونه و حتی بخاطر حرف های تلخی ک تهیونگ بهش میزنه ناراحت و عصبی نمیشه ، ولی هنوز نمیتونست بهش اعتماد کنه و بزاره کسی ک از افراد شاهزادس بهش نزدیک شه .
از طرفی هم اولین بار بود ک همچین رفتاری از خودش نشون میداد و شاید اعتراف نمیکرد ولی بخاطر رفتارش کمی شرمنده و خجالت زده بود .

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now