Part 19

3.9K 625 121
                                    

کلاه شنلش رو جلوتر کشید ، قبل از اینکه نگاهش رو از شاهزاده چین و افرادش بگیره ، چشمش به نامجون خورد ک سوار بر اسبش کنار کجاوه دیگه ای اروم داره میره ، یه تای ابروش بالا پرید و نیشخندی زد ‌.

پس نامجون تونسته بود اون امگا رو همراه خودش بیاره ، هرچند امکان داشت ک کسی دیگه بجز اون امگا توی کجاوه باشه ، ولی احتمالش خیلی زیاده ک همون امگا باشه .

سرش رو برگردوند و به محافظش ک هنوز اثار کتک های اون شب روی صورت و و بدنش مشخص بود ، نگاه کرد و گفت :
_چیزایی ک بهت گفتم اماده کردی ؟‌...  یا از پس این یکی هم بر نیومدی ؟

محافظ با اینکه درد هنوز درد شدیدی داشت تعظیمی کرد و گفت :
_بله سرورم تمام دستوراتتون رو اجرا کردم ، نگران نباشید .

اخرین نگاهش رو به افراد شاهزاده چین انداخت و به سمت دروازه قصر رفت ، از چند شب پیش هرچی دنبال کسی ک جاسوسیش رو کرده ، گشته بود هیچی پیدا نکرد تا شب قبل ...

(فلش بک)
بعد اینکه از تمرین تیراندازی برمیگشت داخل قصر یه نفر محکم به بهش برخورد ولی تونست قبل اینکه روی زمین بیافته دستش رو به دیوار بگیره و برگرده سمت فردی ک بهش برخورد کرده و مطمعن شه خوب تنبیهش میکنه .

ولی با برگشتنش ، معشوقه شاهزاده چین رو دید ک دستش رو روی پیشونیش گزاشته و لبش رو گاز میگیره ، تا میخواست شروع کنه به سرزنش کردن جیمین ، با فهمیدن رایحه ای ک از جیمین میاومد ، دهنش رو بست و با چشمای گرد شده‌اش نگاه خیره‌اش رو به جیمین دوخت .

همون رایحه چند شب پیش ، میتونست قسم بخوره همون رایحه بود ، پس جاسوس کوچولو ، جیمین معشوقه شاهزاده چینه ...
جالبه ، حدسش رو میزد ک از افراد چین باشه ولی هیچ وقت به ذهنش هم نمیرسید ک دقیقا معشوقه شاهزاده باشه .

تک خندی زد و در جواب جیمین ک تند تند معذرت خواهی میکرد ، گفت :
_ مشکلی نیست ، خودتون رو اذیت نکنید .

جیمین هم بعد از دوباره معذرت خواهی کردن رفت ، ولی خودش هنوز همونجا ایستاده و رایحه جیمین رو توی ریه هاش میکشید ، اصلا انتظار نداشت شاهزاده چین انقدر بی‌احتیاط باشه ک معشوقش رو برای جاسوسی بفرسته .

هرچند به نفعش بود و میتونست از این موقعیت هم خوب استفاده کنه .

(پایان فلش بک )

____________________

سرش رو لبه پنجره گزاشته و به منظره بیرون کجاوه خیره شده بود ، تقریبا از جنگل رد شده بودن ، هنوز بخاطر ترک کردن رم حس خوبی نداشت و با دلتنگی به جنگل نگاه میکرد .

کاش میتونست برای اخرین بار بره پیش مادرش ، ولی نامجون گفته بود وقت نیست و مجبورن ک برن .

بخاطر تکون هایی ک کجاوه میخورد تقریبا خوابش گرفته بود ، ولی نمیخاست هنوز چشم از جنگل و منظره اطراف برداره ، شاید وقتی ک کاملا از اینجا رد میشدن کمی میخوابید ، ولی الان ترجیح میداد به جنگل نگاه کنه .

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now