صدای شادی و خوشحالی مردم با صدای خوردن قطره های بارون به زمین و سقف خونه ها یکی شده بود ، فاصله زیادی تا محل جشن داشت ، ولی باز هم صدای مردم به قدری بلند بود ک تا به اینجا میرسید .
صورتش رو به سمت اسمون گرفت بدون اینکه توجهی به قطره های بارون ک به روی صورتش مینشست بکنه چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید .
تضاد عجیبی بین حال خودش و صدای مردم وجود داشت ، انگار تنها فردی ک توی جشن به خوشحالی و شادی نمیپرداخت فقط خودش بود .
از لحظه ای ک اون اتفاق رو با تمام وجود دید قطره ای اشک نریخته و صدایی ازش بلند نشده بود ، مثل این میموند ک به یه خواب طولانی و بدون دیدن هیچ رویایی رفته باشه ، تماما سیاه و تاریک ، بدون دیدن هیچ رنگی جز سیاهیی مطلق .
چشماش رو باز کرد و بدون پاک کردن صورتش ک بخاطر قطره های بارون کاملا خیس شده بود ، نگاهشو به تپه خاک رو به روی خودش داد .
تپه خاکی ک خودش درست کرده ، یا در اصل باید گفت زیر این تپه کوچیک خاک ، بدن مادرش خوابیده بود ، به نامجون اجازه نداد ک خاکی رو روی جسم مادرش بریزه ، خودش تنها خاک هایی رو ک کنده بودن رو روی بدن بیجون مادرش ریخته و تا الان ک چندین ساعتی از مرگ مادرش میگذشت ، بدون حرکت بالای سر تپه ایستاده بود .
هیچکسی کنارش نبود ، هیچی نبود جز بدن مادرش زیر این تپه و خودش ک بدون ریختن قطره ای اشک نگاهشو یا به اسمون میداد یا به تپه خاک .
نامجون ؟ یادش بود ک تا میخواست خاک رو بریزه روی بدن مادرش اون رو کناری هل داد ، بعد اون تنهای چیزی ک شنید صدای نامجون بود ک میگفت برمیگرده و فقط الان تنهاش میزاره تا بتونه مرگ مادرش رو قبول کنه .
نامجون میفهمید ، میدونست توی این زمان هیچ نیازی به هیچکسی نداره ، یا در اصل هیچ حسی نداره ، حتی اگر هم میموند تنها چیزی ک نسیبش میشد دور کردنش از خودش بود .
به صورت عجیبی هیچ حسی نداشت ، دقیقا از دو روز قبل ک فهمید مادرش هیچ زمانی نداره ، به این حال افتاده بود ، حتی زمانی ک مادرش با لبخند گفته بود دوستش داره و چشماش رو برای همیشه بست قطره ای اشک نریخت ، صدایی از گلوش خارج نشد ، فقط ... بیحس تر شد ، انگار همه چیز کم کم محو شدن و تنها چیزی ک باقی موند سیاهی مطلق بود.
گرگش ؟ صدایی ازش نمیشنید ، جوری ک انگار از اول هم هیچ گرگی وجود نداشت ، حسش نمیکرد ، پس یعنی وجود نداشت ؟
پلک زد و خم شد انگشتای سردو خونینش روی تپه خاک کشید ، حتی زخمی شدن انگشتاش هم حس نکرده بود ، اهمیتی هم نداشت به هر حال ک دردش رو حس نمیکرد .
باید گریه میکرد ؟ نمیتونست ... نامجون برای مدتی مدام باهاش حرف میزد و التماسش میکرد تا حرفی بزنه یا حتی اشکی بریزه ، ولی تمام تلاش هاش بیفایده بود .
زمانی ک گریه میکرد ک درد رو حس کنه ولی وقتی هیچ چیزی رو حس نمیکرد ، چجوری اشک میریخت ؟
بدنش از سرما و ضعف میلرزید ، لباس هایی ک به تن داشت کاملا خیس شده و چسبیده بودن به تنش ک همین باعث بیشتر شدن لرزه های بدنش میشد ولی حتی باعث نشده بود ک سعی کنه دنبال چیزی برای گرم کردن خودش باشه ، اهمیتی نداشت ...
نامجون ازش خواست ک بدن مادرش رو طبق رسم اشراف زادگان بسوزونن ولی فقط سرش رو تکون داد و به سمت زمین اشاره کرده بود .
نمیخاست بدن مادرش با گرما و شعله های اتیش بسوزه ، به یاد داشت ک مادرش براش میگفت وقتی ک مرد اون رو خاک کنه تا بدنش ذره ذره جزئی از طبیعت شه و میتونه هر وقت دلتنگش شد و حس درماندگی میکرد به جنگل بیاد ، ولی اگر بسوزه تنها چیزی ک ازش باقی میمونه ... کمی خاکستره بدرد نخوره .
اون زمان شوکه شده بود از حرف های مادرش ولی به خواسته مادرش عمل کرد و اون رو توی جنگل خاک کرد .
با این حال ک چیزی حس نمیکرد ولی حاضر نبود از بالای سر این تپه دور شه ، روی زمین کنار تپه نشست و سرش رو روی تپه خاک گزاشت ، بعد از چندین ساعت تونست تکونی به خودش بده ، شاید هم بخاطر این بود ک پاهاش دیگه توانایی تحمل وزنش رو بعد دیگه نداشت .
چشمهاش رو بست و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد ، شاید دیگه پلک هاش هم تحمل باز بودن رو نداشت ، فرقی نداشت چشماش باز باشه یا بسته ، به هرحال همه چیز سیاه بود .
صدایی پایی رو علاوه بر صدای بارون و خنده های مردم میشنید ، ولی بازهم باعث نشد ک چشم هاش رو باز کنه .
پیچیده شدن چیزی روی بدنش و رفتن دستایی رو زیر بدنش حس میکرد ولی با حس اینکه اون دستا بدنش رو از روی تپه خاک مادرش بلند کردن چشمهاش رو باز کرد و به فردی ک بلندش کرده چشم دوخت .
دستاش رو روی شونه هاش گزاشت و سعی کرد باز هم مثل این چند ساعت نامجون رو هل بده کنار و از خودش دورش کنه ولی با غلیظ تر شدن اخم های نامجون و فشرده شدن بدنش ، دستاش رو برداشت و روی شکمش گزاشت ، توانایی تلاش کردن نداشت ، پلک های سنگین شده اش رو روی هم گزاشت و گزاشت نامجون هرکاری میخاد بکنه .
YOU ARE READING
Accursed | Kookv
FantasyAccursed Genre: Historical..angst..smut..omegavers..mpreg Couple: kookv Sub Couple: kookmin..yoonmin Up Day: Monday خلاصه: تهیونگ به طور خیلییی اتفاقی اولین امگای تاریخه ک با وجود فقر و نداشتن پدر از مادر مریضش نگه داری میکنه. چی میشه اگر توی روز ه...