Part 6

4.6K 688 56
                                    

سرعت قدم هاش رو تند تر کرد و جفتش رو به خودش فشرد .
وقتی ک نامجون برگشت و بهش گفت یه کلبه چند مایل دور تر از اینجا پیدا کرده و با مقداری پول کلبه رو از صاحبش برای چند روز گرفته بلافاصله جفتش رو روی دستاش بلند کرده و به نامجون گفته بود جلوتر باشه تا راه رو نشونش بده .
جفتش از وقتی ک خابیده بود هنوز بیدار نشده ، ولی با نفس های ارومی ک میکشید توی خاب خیالش راحت بود ک مشکلی نداره .
زیادی بود این احساس نگرانی برای جفتش ک هنوز یک روز هم از دیدنش نگذشته ، هرچند باید اون دیک سفت شدش هم نادیده میگرفت و زودتر این جفت امگاش رو توی کلبه ای ک نامجون گرفته بود میگذاشت بعدش فقط کافی بود ازش دور شه تا بتونه کمی این احساسات لعنت شدش رو کنترل کنه .
مدام زیر لب با خودش زمزمه میکرد ک جفتش نمیتونه هیچ مانعی برای خودش و جیمین باشه ، اون رو میگذاشت تو کلبه بعد از هیتش میومد و ردش میکرد .
و همه چیز اون موقع برمیگشت سر جای خودش ...هم این احساسات مسخره گرگش هم دیگه هیچ مانعی سر راه خودش و جیمین قرار نمیگرفت .
از همون اول هم ک عاشق جیمین شد با خودش عهد بست تنها کسی ک تا اخر عمرش قرار کنار خودش و گرگش باشه فقط جیمینه نه هیچ کسی ، نه جفت لعنتیش ...
باید برمیگشت و جیمین رو پیدا میکرد ، یا شاید هم نه ، اول باید میگفت به محافظ هاش جیمین رو برگردونن به قصر و دهنشون رو درمورد اینکه خودش به همراه نامجون اومدن بیرون ببندن .
خودش هم زودتر برمیگشت قصر و مستقیم میرفت حموم تا به این مشکل دیکش ک بعد از دوماه به طور شدیدی اونم بخاطر جفت امگای عجیبش سفت شده میرسید .
با رسیدن به کلبه ، نامجون در رو سریع باز کرد و کنار ایستاد ، سریع داخل رفت ، هیچ تختی اونجا نبود ولی تشک به همراه پتو یه گوشه پهن بود ، احتمالا نامجون قبل از اینکه بیاد تشک رو پهن و شومینه روشن کرده بود .
اروم جفتش رو روی تشک گزاشت و پتو رو کشید روش .
دروغه اگر میگفت اهمیتی بهش نمیده وگرنه الا همونجا ولش کرده بود .
ولی مطمعنا بیشتر این احساساتی ک داشت بخاطر گرگشه ...خودش ک کسی رو جز جیمین نمیبینه این پسره هم گرگش داره مجبورش میکنه ک بهش اهمیت بده و نگرانش باشه ، رو به نامجون ک هنوز بیرون کلبه ایستاده بود کرد .
_ دو نفر رو پیدا کن ، امگای زن باشن بهتره و دهنشون رو ببند ... هرچی خواستن بهشون بده و بفرستشون اینجا تا مواظبش باشن ، نمیخاد هر دقیقه کنارش باشن به هر حال توی هیته ولی صبح بیان براش غذا درستت کن و دارو بهش بدن ، بعد برن و شب باز بیان .
نامجون سرش رو تکون داد تعظیمی کرد
_ولی سرورم میخاید باهاش چکار کنین ، من هنوز گیجم راستش تا الا امگای مرد ندیده بودم ، ولی چرا بهش اهمیت میدین ؟
جونگکوک دستش رو با کلافگی توی موهاش فرو برد و اخم کمرنگی کرد .
_ جفتمه ...
نامجون الان تازه درک کرد ک چرا انقدر شاهزاده با دیدنش عجیب رفتار کرده ، هرچند شک کرده بود ولی بیشتر شوکه شده بخاطر دیدن امگای مرد و نتونسته درست فکر کنه .
_ پس میخاید باهاش چکار کنید سرورم ... و اینکه چجوری میخاید به جیمین بگید جفتتون رو پیدا کردید؟
جونگکوک سریع از کلبه خارج شد و در رو بست ، اخمش غلیظ تر شده بود ، از لای دندون های بهم چفت شدش غرید :
_قرار نیست جیمین چیزی بفهمه نامجون ... حواست باشه حتی اشاره هم به این موضوع جلوی جیمین نکنی ... در مورد جفتمم میخام هیتش تموم شه بعد ردش کنم ... و این موضوع هم به فراموشی سپرده میشه .
نامجون اهی کشید و نگاهش رو به کلبه داد ، دلش برای این پسره میسوخت معلوم بود وضع خوبی نداره و هیتش رو مجبور شده توی این سرما بگذرونه ، اگر خانواد‌ه‌اش جزو اشراف بودن مطمعنا اینجا نبود .
نمیتونست به شاهزاده چیزی بگه به هر حال اون انتخابش رو کرده بود ولی کاش میشد نظرش رو عوض کنه ، هرچقدر هم این پسره عجیب بود بازم جفتشه .
از علاقه شدید جیمین و شاهزاده بهم خبر داشت ولی نباید دیگر با وجود پیدا شدن جفت شاهزاده دوباره به رابطشون ادامه میدادن ، با این حال چیزی نگفت سرش رو پایین انداخت .
جونگکوک با همون اخم به سمت دروازه شهر حرکت کرد ، گفته بود محافظاش بعد از پیدا کردن جیمین اونجا بایستن و امیدوار بود جیمین همراهشون نباشه .
به هر حال رایحه غلیظ جفت امگاش خیلی روی تنش نشسته ، غرشی زیر لب کرد و با رسیدن به دروازه سریع نگاهشو به اطراف داد .
محافظ هاش با دیدنش سریع خودشون رو بهش رسوندن و تعظیمی کردن ، خوب مثل اینکه جیمین همراهشون نبود و این به نفعش بود .
_سرورم، عالیجناب جیمین گفتن توی غذا خوری منتظرتون هستن ‌.
لعنتی زیر لب گفت و دستشو برد لای موهاش .
_ برو جیمین رو ببر سمت قصر بگو مشکلی برام پیش اومده ک خودش باید بیاد درستش کنه ... همینو بگی میاد .
هر دو محافظ تعظیمی کردن و رفتن ، سریع سمت نامجون برگشت و اشاره کرد هر چه زودتر به سمت قصر برن قبل از اینکه جیمین برسه .

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now