Part 37

3.7K 620 268
                                    

به پهلو خابیده و به ارنج دستش تکیه داده بود ، انگشتای دست ازادش رو روی صورت امگاش میکشید و نگاهش رو توی صورت خابیده امگاش میچرخوند.

تمام شب قبل ، بدن امگاش تو بغلش بود و سعی میکرد با گذاشتن رایحه خودش روی امگاش ارومش کنه ، میدونست دیگه نه خودش میتونه دوریش رو تحمل کنه ، نه امگاش میتونه .

حتما خیلی بهش فشار اومده ک به راحتی اروم نشد و مدام گریه میکرد ، هرچند با بوی شرابی ک امگاش میداد معلوم بود قسمتی از این گریه ها بخاطر شراب هم هست .

تصمیم داشت ببرتش حموم و بدنش رو بشوره ولی از طرفی میدونست ک امکان داره نتونه حلوی خودش رو بگیره و کاری با امگاش نکنه ، میخاست زمانی ک امگاش هوشیار باشه و خودش بخاد باهاش رابطه برقرار کنه .

میخاست تمام این مدت رو ک دور بودن رو جبران کنه تمام درد هایی ک بهش داده بود رو ، میخاست کاری کنه دیگه درد نکشه و خوشحال باشه .

سرم رو خم کرد و بوسه نرمی روی لبش گذاشت ، چند ثانیه لبش رو توی همون حالت روی لب امگاش نگه داشت و بعد از گذاشتن بوسه دیگه ای سرش رو عقب کشید .

اهی کشید باید میرفت و نامجون و جیمین رو میدید ، نامجون رو ک مطمعن بود الان‌ درمانگر فرستادن بالا سرش ، خودش دستور داده بود به حدی بزننش ک نتونه تکون بخوره ولی بعد درمانگر بفرستن بالای سرش چون میخاس دوباره تا حالش بهتر شه خودش به حسابش برسه .

جیمین هم ... باید با وزیر اعظم صحبت میکرد و بعد با خود جیمین میخاست اول براش توضیح بده ک سعیش رو کرده تا بمونه پیشش ولی در اخر نتونسته از فکر جفتش در بیاد .

نمیدونست جیمین در چه حد از این قضیه خبر داره ولی مطمعنا به حدی هست ک باعث شه دست به همچین کاری بزنه و به نامجون کمک کنه ، و اینکه باید ورودش رو به قصر ممنوع میکرد ، میدونست جیمین امکان داره خیلی ناراحت و عصبانی شه ولی این لازم بود .

جیمین رو هنوز میخاست‌ ؟ نه فقط دوست داشتن عادی یه فرد اشنا ک کلی خاطره خوب دارن باهم ، مطمعنا قبل از این کار میخاست بهش اسون بگیره و جوری باهاش حرف بزنه ک بتونه شرایط رو درک کنه ، ولی بعد از این ... فکر نمیکرد بتونه اروم برخورد کنه .

همچنین قصد داشت نامجون رو تبعید کنه ، ولی شاید اگر به مرز کشور میفرستادش هم بد به نظر نمیرسید ، میدونست امگاش به هرحال بیحس نیست به نامجون امکان داره اگر بلایی بدی سرش بیاد ناراحت شه ، همین هم ک گفته در حد مرگ بزننش هم باید از امگاش پنهان کنه .

با باز شدن چشمای خابالود امگاش نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به تیله های ابی رنگش داد ، خم شد بوسه ای روی چشماش گذاشت و گفت :

_حالت بهتره ...تهیونگ ؟

میخاست باز هم بهش بگه امگا ولی خوب باید طوری باهاش حرف میزد ک احساس راحتی بیشتری کنه ، باید اول کاری میکرد تا امگاش راحت تر با اینجا کنار بیاد و حس نزدیکی بیشتری بهش داشته باشه .

Accursed | KookvWhere stories live. Discover now