1

475 103 25
                                    

پاشو روی گاز فشار داد و سرعت ماشینو زیاد کرد. انگار اومده بود پیست ماشین سواری و داشت مسابقه میداد. با مهارت از بین ماشین ها لایی میکشید و میخندید. هیجان... چیزی بود که بی نهایت عاشقش بود.

ونهان درحالی که محکم به صندلي چسبیده بود با حالت زاری نالید:تو رو خدا ییبو سرعتتو کم کن من هنوز کلی آرزو دارم

خنده ی بلندی کرد و با تمسخر گفت:آره عزیزم میدونم هنوز منتظری سونگجو بیاد به فاکت بده

پسر بیچاره از این که آتو دستش داده بود کم مونده بود بزنه زیر گریه...واقعا نمیدونست چرا هر دفعه که میخوان ییبو رو بفرستن ماموریت اونو باهاش میفرستن! انگار توی اداره ی پلیس قحطی آدم اومده بود وگرنه اینکه هر دفعه قرعه به نامش میفتاد غیر قابل توجیح بود.

بالاخره به اداره رسیدن و پسر کوچیکتر ترمز دستی رو کشید و جیغ لاستیک های ماشین بلند شد.

ونهان پیش خودش فکر کرد کدوم خری به اون گواهینامه داده! آخه کی وقتی سرعتش زیاده یهو ترمز دستی میکشه؟! اون اصلا عقل توی سرش داره؟
دوست داشت بشینه و ساعت ها سر همکار جوون و نابالغش غر بزنه اما بدبختانه بخاطر سرعت زیاد ماشین و رانندگی بد ییبو و توقف بدتر ماشین، رنگش پریده بود و حالت تهوع گرفته بود.

با توقف ماشین سریعا در و باز کرد و خودشو از ماشین به بیرون پرت کرد و به گوشه ای پناه برد.

ییبو با اینکارش ریز ریز خندید. اگه ونهان میدونست که ییبو با شرط اینکه اونو همراهش بفرستن ماموریت ها رو قبول می‌کرد یه تار مو رو سرش نمیزاشت. اما مگه واسه ییبو مهم بود‌؟! اون فقط دوست داشت اون پسر بااون ظاهر کیوتش رو تا جایی که میتونه اذیت کنه. از ماشین پیاده شد و با صدای بلندی که به گوش ونهان برسه گفت:زنگ بزنم 125؟!

ونهان زیر لب فوشی نثارش کرد و قامت خمیدشو راست کرد، سمت ییبو چرخید و گفت: تو واقعا پررویی وانگ ییبو! امیدوارم با یکی آشنا شی از خودت بدتر و رو مخ تر که حسابی حالتو جا بیاره

ییبو بی اختیار خندید و با مسخرگی گفت:آخخخ دلممم چطور میتونی اینقد چرت و پرت بگی ونی؟!

ونهان واقعا از دستش به ستوه اومده بود. پس بی توجه به حالتی که خطاب شده بود راهشو کشید ووارد اداره شد.

با رفتن ونهان، ییبو زیر چشمی به سمت چپش جایی که سونگجو خودشو پنهون کرده بود نگاه کرد و پوزخندی روی لبش نشوند.

ییبو از روز اولی که پاشو گذاشته بود توی اداره با سونگجو مشکل داشت و آبشون باهم توی جوب نمیرفت. تااینکه ییبو بالاخره متوجه شد سونگجو و ونهان همو دوست دارن و ازاون روز هرکاری میکرد تا ونهان رو پیش خودش نگه داره و سونگجو رو اذیت کنه! اما ما بینش از اذیت کردن ونهانم دریغ نمیکرد...

بیخیال سونگجو شد و خرامان وارد اداره شد. افسر مینگ با دیدن ییبو اخمی کرد و با صدایی که به سردی یخ های قطب جنوب بود گفت:بازرس وانگ بیا دفترم کارت دارم

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now