4

184 67 9
                                    

داشت با ونهان بحث میکرد که متوجه ی دکتر جذابی که چند وقت پیش دیده بودش شد.

بدون خداحافظی تماسو روی ونهان که داشت درمورد پرونده شکایت می‌کرد قطع کرد و خودشو به جان رسوند و با لبخند گفت:هعی دکی

جان بدون هیچ حرفی فقط بهش خیره شده بود. نگاهش قفل صورت خوشگل پسر مقابلش بود و فکرش درگیر بود که به چه دلیل فاکی ای این آدم خواب و خوراکو ازش گرفته؟! اون حتی با مرگ عزیزترینش هم به این روز نیفتاده بود. یعنی این پسر چه چیز خاصی داشت که فکرشو به خودش مشغول کرده بود؟!

ییبو دوست داشت بدونه به چه دلیلی پسر مقابلش اینجوری روش زوم شده!

دستشو بالا آورد و با شیطنت گفت:هعی چرا اینجوری نگام میکنی؟! نکنه چیزی رو صورتمه ها!!؟؟

جان سرشو چند بار به چپ و راست تکون داد تا افکار مزاحمشو پس بزنه و بیشتر از این گاف نده. بعد از اینکه کمی تونست حواسشو به موقعیتش بده اخمی کرد و گفت:داشتم فکر میکردم چیکار کنم دیگه مسیرمون بهم نخوره مستر

ییبو ابروشو بالا داد و با حالت بامزه ای گفت:چرا اینقد سخت میگیری دکی همش دوباره همو داریم میبینم ها

حق با پسر رو به روش بود اون ها فقط دوبار همو میدیدن اما مشکل این بود که کل روزهای گذشته تصویر پسرک توی ذهنش حک شده بود و مدام جلوی چشمش میومد و نمیتونست به‌ش فکر نکنه اما نمیتونست به زبون بیاره و بهش بگه لعنتی چند روزه خواب و خوراکمو گرفتی... اگه اینو میگفت این پسر پروو با خودش چی فکر میکرد؟! حتما فکر می‌کرد جان عاشقش شده و این برای جان هم قابل درک نبود. اون امکان نداشت بتونه عاشق شخص پررویی مثل اون بشه مگه نه؟؟

بدون اینکه جوابی به اون بده از کنارش رد شد تا زودتر از بیمارستان بیرون بزنه و خودشو به خونه برسونه!

اون واقعا خسته بود و تا الان هم بزور روی پاهاش ایستاده بود اما ییبو که اینو نمیدونست میدونست؟!

حتی اگه خستگی رو هم توی چهره ی دکتر جوون میدید بازم براش فرقی نمیکرد اون ییبو بود و براش این چیزا مهم نبود

پس وقتی جان از کنارش رد شد مثل جوجه اردک دنبالش افتاد و گفت:دکی خیلی بده وقتی یکی باهات حرف میزنه نادیدش بگیری

-:میگم دکی جون تو اینجا دقیق چیکار میکنی؟!

-:بنظرم تو باید میرفتی مدل یا بازیگر میشدی اینجوری حتما کلی موفق میشدی

-:البته الانم فکر کنم طرفدارهای زیادی داشته باشی

-:ببینم دکی دوست دخترت ناراحت نمیشه وقتی دخترای دیگه نگات میکنن؟!

ییبو یه ریز سوال میپرسید و این جانو حسابی کلافه کرده بود بالاخره طاقت نیاورد و جلوی در ورودی بیمارستان ایستاد و باعث شد پسر کوچیکتر که سرش پایین بود و داشت سوال میپرسید با کله بره توی سینش! ییبو دستشو روی سرش گذاشت و نالید:هعی چرا یهو ایستادی؟ نمیتونی قبلش یه ندا بدی؟

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now