10

151 64 7
                                    

خندشو خورد و هل کرده آنژیکوت رو از دستش در آورد و سمت پسر بزرگتر رفت، کنارش روی زمین نشست و به چهره ی رنگ پریدش نگاه کرد!

نمیدونست چه خبره و چرا داره گریه میکنه و هیچ دلیلیم نمیتونست براش پیدا کنه!

بی خیال دلیل حال بدش شد و خودشو جلو کشید و با حلقه کردن دستهاش دور دکتر جوون، اونو توی بغلش کشید!

صدای گریه ی جان با فرو رفتن توی بغل ییبو بلند تر شد!در حد مرگ ترسیده بود!از اینکه برای بار دوم مرگ کسی رو که براش مهم بود بگیره وحشت کرده بود!

ییبو دستشو روی کمر جان گذاشت و با لحن شوخی برای آروم کردن جان گفت:یا دکی جونم ببین بغلت کردم بهتر نیست آروم شی و دیگه گریه نکنی؟!

صدای هق هق جان رفته رفته کمتر شد و چند ثانیه بعد صورتشو توی سینه ی ییبو پنهون کرد!

لبهای پسرکوچکیتر کش اومدن، سرشو بالا گرفت و به پرستاری که شوکه کنار در ایستاده بود و بهشون نگاه می‌کرد اشاره کرد و اخم کرده گفت :هی تو چرا خشکت زده؟ مگه نمیبینی حال دکی بده برو دکترو بگو بیاد...

_نه

با زمزمه ی آروم جان تای ابروشو بالا برد و غر زد:چی چیو نه دکی؟ ببین حالت خوب نیست، رنگت پریده،یخ زدی مثه قطب جنوب...ممکنه ارگانهای بدنت براثر یخ زدگی از کار بیفتن...

جان فینی کرد و از بغل ییبو بیرون اومد! کمی سرش گیچ میرفت و این باعث شده بود دیدش کمی تار بشه!

_من خوبم..

ییبو کج خندی زد و گفت:یکی تو خوبی یکی بابابزرگ من...

جان گیچ نگاهش کرد! نمیفهمید منظور ییبو از آوردن اسم بابابزرگش چیه!

ییبو با خنده گفت:اینجوری نگاهم نکن..بابا بزرگمم قبل مرگ البته دور از جونت میگفت خوبم خوبم..

با صدای سرفه ی شخصی نگاهشو از صورت متعجب جان گرفت و به پشت سرش داد! با دیدن فردی که سفید پوشیده بود لبخند دندون نمایی روی لبهاش نشوند و گفت:چه به موقع اومدی مستر دکتر... بیا جلو ببین دکیمون چشه..

جان دوست داشت سر پسرکوچکیتر رو ازشدت پررویی و خونسردیش به دیوار بکوبه!

_دکتر شیائو...

جان با اخم چشم غره ای به ییبو رفت و خواست بلند شه که سرش گیچ رفت و دوباره تو بغل ییبو افتاد! ییبو باخنده گفت:ببین دکی هرچقدر خودت نخواهی منو ببینی بدنت منو میخواد!

دکتر کنارشون روی زمین زانو زد، نگاهی به جان انداخت و گفت:فشارتون...

جان وسط حرفش پرید و با همون اخم و لحن جدی گفت:چیزی نیست فقط یه کم ترسیدم ...

ییبو بی توجع به دکتر و پرستاری که توی اتاق بود دستشو روی دست جان گذاشت و با اخم و لحن جدی ای که ازش بعید بود گفت :ترسیدی؟! کی جرات کرده بترسونتت؟! اسم بده جنازه تحویل بگیر...

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now