21

111 56 11
                                    

با احساس تشنگی، از روی تخت پایین اومد، در اتاق رو باز کرد و با قدم های آروم سمت آشپزخونه رفت...

سکوت و تاریکی خونه دیگه بهش احساس آرامش نمیداد... جان بعد از مرگ کیم سونگین، از سکوت و تاریکی وحشت داشت...

سعی کرد به ترسی که توی دلش نشسته بها نده، در یخچال رو باز کرد و با برداشتن پارچ، درو بست،

سمت میز رفت و پارچ رو روش گذاشت، نگاهی به اطرافش انداخت، سمت کابینت رفت و یه لیوان برداشت، خواست به عقب برگرده که با صدای ترسیده هل کرد و لیوان از دستش روی زمین افتاد و با صدای بدی شکست..

_جان...

ییبو با نگرانی خواست بهش نزدیک بشه که جان ترسیده داد زد:نیاا جلو...

ییبو شوکه سرجاش ایستاد،

با روشن شدن برق، هاشوان با لحن خواب آلودی پرسید :صدای چی بود؟ چرا داد میزنی جان

جان نگاهی به شیشه خورده های روی زمین انداخت و با شرمندگی گفت:متاسفم لیوان از دستم افتاد شکست...

هاشوان با بیخیالی تنه ای به ییبو که توی شوک بود زد و سمت جان رفت:مهم نیست بابا...

جارو رو برداشت و سمت جان رفت،
جان لب گزید و سرشو با خجالت پایین انداخت،

هاشوان شیشه خورده ها رو جا رو زد و با خاک انداز جمعشون کرد و توی سطل آشغال انداخت و گفت:چرا بیداری؟!

جان آروم لب زد:اومدم اب بخورم...

هاشوان با خنده سری تکون داد، یه لیوان از کابینت برداشت و در حالی که سمت میز میرفت خطاب به ییبو گفت:هی تو چرا اونجا خشکت زده؟! نکنه جای جان جن دیدی؟

ییبو با حرص نگاه شوکش رو از جان گرفت و به هاشوان داد و گفت :از تو جن تر ندیدم گه...

هاشوان لیوان رو آب کرد و سمت جان گرفت. جان خواست سمت هاشوان بره که با سوزش پاش متوقف شد، چشم هاشو بست و لبش رو به دندون گرفت

ییبو که تموم حواسش سمت جان بود، بهش نزدیک شد و با نگرانی پرسید:خوبی دکی؟!...

سرشو پایین انداخت و به پاش نگاه کرد، با دیدن خون روی پاش، اخم کرده جلوی پای جان زانو زد و دستشو سمت پاش برد،
با لمس انگشت های ییبو، چشم هاشو محکم بست.

ییبو نگاهی به زخم پای جان انداخت و وقتی مطمئن شد زیاد عمیق نیست، بلند شد و سمت کابینت رفت

جعبه ی کمک های اولیه رو برداشت و دست جان رو گرفت و سمت میز برد، صندلی روعقب کشید و رو به جان گفت:بشین دکی جونم

جان بدون هیچ حرفی روی صندلی نشست،
ییبو دوباره جلوی پاش زانو زد و مشغول شد،
هاشوان نگاه منظور داری به برادرش انداخت و در همین حین لیوان اب رو دست جان داد و گفت:وانگ ییبو جدیدا خیلی تغییر کردی...

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now