با احساس تشنگی، از روی تخت پایین اومد، در اتاق رو باز کرد و با قدم های آروم سمت آشپزخونه رفت...
سکوت و تاریکی خونه دیگه بهش احساس آرامش نمیداد... جان بعد از مرگ کیم سونگین، از سکوت و تاریکی وحشت داشت...
سعی کرد به ترسی که توی دلش نشسته بها نده، در یخچال رو باز کرد و با برداشتن پارچ، درو بست،
سمت میز رفت و پارچ رو روش گذاشت، نگاهی به اطرافش انداخت، سمت کابینت رفت و یه لیوان برداشت، خواست به عقب برگرده که با صدای ترسیده هل کرد و لیوان از دستش روی زمین افتاد و با صدای بدی شکست..
_جان...
ییبو با نگرانی خواست بهش نزدیک بشه که جان ترسیده داد زد:نیاا جلو...
ییبو شوکه سرجاش ایستاد،
با روشن شدن برق، هاشوان با لحن خواب آلودی پرسید :صدای چی بود؟ چرا داد میزنی جان
جان نگاهی به شیشه خورده های روی زمین انداخت و با شرمندگی گفت:متاسفم لیوان از دستم افتاد شکست...
هاشوان با بیخیالی تنه ای به ییبو که توی شوک بود زد و سمت جان رفت:مهم نیست بابا...
جارو رو برداشت و سمت جان رفت،
جان لب گزید و سرشو با خجالت پایین انداخت،هاشوان شیشه خورده ها رو جا رو زد و با خاک انداز جمعشون کرد و توی سطل آشغال انداخت و گفت:چرا بیداری؟!
جان آروم لب زد:اومدم اب بخورم...
هاشوان با خنده سری تکون داد، یه لیوان از کابینت برداشت و در حالی که سمت میز میرفت خطاب به ییبو گفت:هی تو چرا اونجا خشکت زده؟! نکنه جای جان جن دیدی؟
ییبو با حرص نگاه شوکش رو از جان گرفت و به هاشوان داد و گفت :از تو جن تر ندیدم گه...
هاشوان لیوان رو آب کرد و سمت جان گرفت. جان خواست سمت هاشوان بره که با سوزش پاش متوقف شد، چشم هاشو بست و لبش رو به دندون گرفت
ییبو که تموم حواسش سمت جان بود، بهش نزدیک شد و با نگرانی پرسید:خوبی دکی؟!...
سرشو پایین انداخت و به پاش نگاه کرد، با دیدن خون روی پاش، اخم کرده جلوی پای جان زانو زد و دستشو سمت پاش برد،
با لمس انگشت های ییبو، چشم هاشو محکم بست.ییبو نگاهی به زخم پای جان انداخت و وقتی مطمئن شد زیاد عمیق نیست، بلند شد و سمت کابینت رفت
جعبه ی کمک های اولیه رو برداشت و دست جان رو گرفت و سمت میز برد، صندلی روعقب کشید و رو به جان گفت:بشین دکی جونم
جان بدون هیچ حرفی روی صندلی نشست،
ییبو دوباره جلوی پاش زانو زد و مشغول شد،
هاشوان نگاه منظور داری به برادرش انداخت و در همین حین لیوان اب رو دست جان داد و گفت:وانگ ییبو جدیدا خیلی تغییر کردی...
YOU ARE READING
اعتماد اولین حرف عشقه...
Fanfiction❌تا اطلاع ثانوی از خوندن این فیک اجتناب کنید وگرنه در خماری میمانید... زیرا فعلا اپ نمیشه :-( ❌ وانگ ییبو بازرس شیطون اداره ی پلیس... بزرگ و کوچیک از دست شیطنت ها و اذیت هاش ارامش ندارن... مافوق بشدت سخت گیرش بهش یه پرونده میده و ازش میخواد تا قاتل...