5

181 66 8
                                    

ییبو از بین جمعیت رد شد و نواری رو که دور محل حادثه کشیده بودن بالا داد و سمت جسد رفت. به دکتر جیانگ که بالای سر جسد ایستاده بود و داشت اونو بررسی می‌کرد نگاه کرد و گفت:اینم مثل اون دوتاس؟!

جیانگ سرشو بالا گرفت و با دیدن بازرس جوون اخم کرد و گفت:آره اینم همونجوری مرده که اون دوتا مردن! یه ضربه به جمجمه و در آخر برش قفسه ی سینشو در آوردن قلبش

ییبو ژست متفکرانه گرفت و پرسید:و قلبش کجاست؟!

جیانگ نگاه عاقل اندر سفیه ای بهش انداخت.هر لحظه شکش به اینکه پسر روبه روش واقعا یه پلیسه بیشتر میشد.

ییبو کنارش نشست و دستشو روی قفسه ی سینه ی جسد گذاشت و گفت:یعنی شما چه غلطی کردین که قاتل با بی رحمی تموم قلبتونو از جاش در آورده؟!

همون موقع یی چیائو وارد صحنه ی جرم شد و خودشو به ییبو رسوند و گفت:بازرس وانگ یه چیز جدید پیدا کردم

ییبو از کنار جسد بلند شد و روبه روی یی چیائو ایستاد. یی چیائو لبخند یه وری ای زد وگفت:یه وجه مشترک بینشون پیدا کردم! این سه نفری که به قتل رسیدن همراه آقای کیم سونگین رییس شرکت داروسازی الفان سال پیش متهم به قتل یه پسر جوون 28 ساله شده بودن اما شواهد کافی نبودن و اون ها به کمک حکم قاضی وانگ آزاد میشن...

جیانگ که تااون لحظه ساکت بود و به حرفهاشون گوش میداد با تموم شدن جمله ی یی چیائو از جاش بلند شد و لباس هاشو مرتب کرد و گفت: اون ها باید مجازات میشدن اما بخاطر بی کفایتی پلیس و شواهدی که نابود شد و پولشون تونستن خودشونو نجات بدن

ییبو با تعجب سمت جیانگ برگشت و گفت:تو ازکجا میدونی که اونا مجرمن؟! و... اگه فکر میکنی مجرمن چرا پس داری کمکمون میکنی؟! باید الان از مرگشون حسابی خوشحال باشی

جیانگ دست به سینه شد و با پوزخند گفت:مطمئنن از اینکه اونا رو اینجوری میبینم خوشحال میشم اما با تموم اینا من یه پزشکم فقط میتونم طبق سوگندی که خوردم عمل کنم... و اینم جزوی از وظیفه بازرس

ییبو چشم هاشو ریز کرد و گفت:و اون پسر... اونو میشناسی؟!

جیانگ دو دل بود! حالا که فهمیده بود این قتل ها به اون اتفاق مربوط میشه کمی نگران شده بود! اینکه دوستش توی این قتل ها دست داشته باشه باعث میشد تموم بدنش بلرزه! هیچ دوست نداشت یه نفر دیگه از عزیزهاشو از دست بده... بدون اینکه به بازرس نگاه کنه گفت:از کجا باید بشناسمش... من فقط چیزهای رو که شنیده بودم گفتم

خم شد و خودشو مشغول جمع کردن وسایلش نشون داد.

ییبو میدونست یه چیزی این وسط اشتباهه،اون دکتر واضحا داشت یه چیزیو مخفی میکرد و ییبو واقعا دوست داشت بدونه اون چیه!

ونهان عصبی سمت ییبو که کنار جسد ایستاده بود و داشت به دکتر نگاه میکرد رفت و گفت:میدونی از این وضعیت متنفرم بعد مجبورم میکنی این همه راه رو بیام واقعا چرا دوست داری اذیتم کنی؟!

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now