جان معذب از دو جفت چشمی که روش بود سرشو پایین انداخت! دوست داشت میتونست بلند شه و از دست دختر و پسر جوونی که جلوش نشستن و دارن بدجور نگاهش میکنن فرار کنه!
یی در حینی که نگاه خیرش زوم صورت جذاب جان بود اخمی روی پیشونیش نشوند و خطاب به ییبو گفت:هی بنظرت اون زیادی جذاب نیست؟!
ییبو با سرش تایید کرد :خیلی هم جذابه... فکرشو کن دوست پسرش چه آدم خوش شانسی بوده
یی :خیلی حیف شد که به پسرا علاقه داره!
ییبو بالاخره نگاهشو از جان گرفت و به یی داد! دستش رو دور گردن یی حلقه کرد و اونو سمت خودش کشید و با لحن شیطونی گفت:ولی فکر کنم تو کما بیش باب میلشی!
یی سمت ییبو چرخید و کنجکاو نگاهش کرد! ییبو یه دور یی رو اسکن کرد و با نیشخند گفت:ظاهرت مردونست... اخلاقتم که به دخترا شباهت نداره... تنها مشکلت اون چیزیه که نداری...
یی با حرص مشتی به بازوی ییبو کوبید و غر زد:منحرف عوضی...
جان بی توجه به بحث اون دوتا به ییبو خیره شده بود!هنوز اتفاق ساعت قبل رو یادش نرفته بود! اون نزدیکی، اون کششی که برای بوسیدن لبهای ییبو توی خودش حس می کرد! اگه یی به موقع نرسیده بود حتما جان کنترلش رو از دست داده بود و اون لبهای پفکی رو به دندون گرفته بود و از خجالتشون در اومده بود...
_دکیی
جان با صدای ییبو به خودش اومد،با گزیدن لبش، نگاه خیرشو از ییبو گرفت و گفت:چیزی گفتین؟
یی مشکوک بهش نگاه کرد! یه چیزی توی فرد روبه روش بود که نمیتونست بفهمه!
_بیخی دکی جونم...
ییبو به یی اشاره کرد و گفت:از بازرس جیانگ خواسته بودم بیاد تا باهات آشناش کنم... هرچند که قبلا دوبار همو دیدید!
جان با سر تایید کرد!
یی :من و ییبو برای ادامه ی پرونده به هم کاریتون احتیاج داریم..
ییبو:یی بزار باشه واسه بعد!
یی چشم غره ای رفت و گفت:بعد یعنی کی؟! همش یه ماه وقت داری متوجه ای؟
ییبو نگاه نگرانشو به جان داد و گفت:دکی اصلا نیاز نیست خودتو اذیت کنی هروقت دلت خواست و تونستی حرف بزنی درموردش حرف می زنیم... هیچ اجباری نیست...
جان که احساس گناه می کرد وسط حرف ییبو پرید و با صدای آرومی گفت :حرف می زنم...
مکث کرد! خودشم میدونست هیچ علاقه ای به مرور اون شب و اتفاق های که افتاد نداره اما نمیخواست اجازه بده سکوت طولانیش مشکل جدیدی رو ایجاد کنه!
دست هاشو توی هم چفت کرد و بدون نگاه به ییبو و یی به حرف اومد:شب سختی بود چند تا عمل پشت سرهم... وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم سمت اتاق کارم رفتم تا لباسهامو عوض کنم و وسایلمو بردارم و برگردم... لباسهامو که عوض کردم صدای اس ام اس گوشیم رو شنیدم... برام عجیب بود آخه من همیشه گوشیم رو، روی سایلنت میذاشتم...گوشیمو برداشتم و وارد باکس پیام ها شدم... ی شماره ی ناشناس ی آدرس رو برام فرستاده بود و ازم خواسته بود برای فهمیدن واقعیت مرگ سهون برم اونجا... کنجکاو بودم ببینم اون شخص کیه که میدونه سهون چطوری به قتل رسیده... موبایلمو برداشتم و از بیمارستان بیرون اومدم خواستم در ماشینمو باز کنم که فهمیدم سوییچمو جا گذاشتم، رفتم تو خیابون و تاکسی سوار شدم...
وقتی اونجا رسیدم استاد کیمو دیدم... یه کم باهم بحث کردیم و در آخر استاد اسلحشو گذاشت روی سرم... ترسیده بودم... هر ان منتظر شلیک گلوله و درد و خونریزی بودم اما با صدای فریاد از درد استاد، چشم هامو باز کردم...خیلی ترسیده بودم... اون... اون پشت استاد ایستاده بود و یه میله ی آهنی دستش بود...اون..با اون... استاد و کشت...چند ثانیه موند و در آخر عقب گرد کرد و رفت... بدون هیچ حرفی...
YOU ARE READING
اعتماد اولین حرف عشقه...
Fanfiction❌تا اطلاع ثانوی از خوندن این فیک اجتناب کنید وگرنه در خماری میمانید... زیرا فعلا اپ نمیشه :-( ❌ وانگ ییبو بازرس شیطون اداره ی پلیس... بزرگ و کوچیک از دست شیطنت ها و اذیت هاش ارامش ندارن... مافوق بشدت سخت گیرش بهش یه پرونده میده و ازش میخواد تا قاتل...