3

184 75 8
                                    

با صدای زنگ موبایلش نگاهشو از مانیتور گرفت،

موبایلشو برداشت و تماسو وصل کرد :الو

صدای گرم مادرش گوششو مثل نسیم صبحگاهی نوازش کرد :سلام پسرم خوبي؟!

ییبو لبخندی روی لبش نشوند و به گرمی گفت:خوبم مامی تو خوبی؟! بابا خوبه؟! جک و هاشوان چطورن؟!

صدای خنده ی مادرش که بلند شد لبخند روی لبش عمیق تر شد:خوبیم عزیزم... زنگ زدم ازت بخوام یه سر بری بیمارستان و به یانا که بستریه سر بزنی؟!

کمی نگرانی چاشنی کلامش کرد و پرسید:چه اتفاقی برای یانا افتاده مامی؟!

_نگران نباش عزیزم چیز خاصی نیست فقط آپاندیسشو عمل کرده... چون تنها بود تصمیم گرفتم ازت بخوام بهش سر بزنی و مراقبش باشی!میدونی که جکسون بخاطر کارهای شرکت چندروزی رفته خارج و نمیتونه خودش بیاد تو تنها کسی هستی که میتونم ازت بخوام پیشش باشی

ییبو کمی فکر کرد و درٱخر گفت:باشه مامی میرم ببینم یانا کوچولوت حالش چطوره

کمی دیگه با مادرش صحبت کرد و در آخر با یه خداحافظی و مراقب خودت باش تماس رو قطع کرد و به یی چیائو که جلوش ایستاده بود و با لبخند نگاش می‌کرد گفت:چته؟!

یی چیائو پشت میزش نشست و گفت:هیچی دیدن وانگ ییبویی که برای مامانش تبدیل به یه گربه کوچولوی لوس میشه دیدنیه

ییبو برگه ی کاغذ باطله ای که روی میزش بود رو مچاله کرد و اونو سمت صورت دختر پرت کرد و گفت:بشین عمتو مسخره کن بچ

یی چیائو برگه ی مچاله شده رو توی دستش گرفت و گفت:حالا نمیخواد رم کنی بجاش پاشو برو گزارش کارتو به مافوق عزیزت بده!

ییبو با خودش فکر کرد کی میرسه از دست مینگ خلاص شه و لازم نباشه هی براش برگه سیاه کنه؟!

اون که بالاخره این گزارش های کوفتی رو نمیخونه پس چرا مجبورش میکنه مدام گزارش بنویسه؟ مگه دوران مدرسس که بخوان با سیاه کردن کاغذ تنبیهشون کنن؟؟ بی میل از جاش بلند شد و برگه هایی رو که از صبح وقتشو گرفته بودن برداشت و روانه ی اتاق مافوقش شد.


از اتاق عمل بیرون اومد و ماسکشو از روی صورتش کنار زد.صبح بهش زنگ زده بودن که یه عمل فوری داره و جان که حتی نتونسته بود یه ساعتم چشم رو هم بزاره مجبور شده بود بی خیال مرخصیش بشه و خودشو به بیمارستان برسونه و حالا بعد از 8 ساعت ایستادن توی اتاق عمل و جراحی کردن، خسته و گرسنه جلوی خانواده ی بیمار ایستاده بود تا بهشون وضعیت بیمارو گزارش بده.

سعی کرد خستگیش روی کلامش تاثیری نزاره پس با جدیتی که همیشه بعد عمل داشت گفت:عمل موفقیت آمیز بود بزودی بیمارو به بخش منتقل میکنن میتونین برین دیدنش

خانواده ی بیمار با خوشحالی تعظیم کردن و از جان بابت نجات جون بیمارشون تشکر کردن.

جان سری براشون تکون داد و سمت لابی بیمارستان رفت و روی مبل نشست. کمی شونشو ماساژ داد و بعد به پشتی مبل تکیه داد تا کمی استراحت کنه.

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now