19

119 59 11
                                    

زیر گازو خاموش کرد و مشغول چیدن میز شام شد... با تموم شدن کارش، نگاهی به ساعت روی دیوار کرد ، با دیدن عقربه ی ساعت که روی عدد 9 بود لب پایینشو به دندون گرفتم و توی دلش غر زد:چرا نمیاد؟! نکنه ناراحتش کردم؟! یعنی ممکنه بخاطر اینک بوسیدمش معذب شده باشه؟! اوف جان ببین چه گندی بالا آوردي... حالا میخوای چیکار کنی؟!

کمی این پا و اون پا کرد و در آخر طاقت نیاورد و از آشپزخونه بیرون اومد! سمت اتاق ییبو رفت و پشت در ایستاد، با تعلل دستشو بالا برد و دوبار آروم روی در کوبید و منتظر موند..کمی صبر کرد و وقتی دید کسی جواب نمیده بافکر به اینکه شاید خوابش برده، آروم در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد، همین که سرشو بالا آورد در حموم باز شد و ییبو در حالی که فقط یه باکسر پاش بود بیرون اومد!

با دیدنش شوکه سرجاش ایستاد.ییبو با دیدن جان که جلوی در خشکش زده لبخندی زد و بدون اینکه اهمیتی به پوشش بده سمت جان رفت:دکی جونم چیزی شده؟!

وقتی دید جان هیچ عکس العملی نشون نمیده ابروهاشو بالا داد ودست خیسشو روی گونه ی جان گذاشت،

جان با حس دست های خیس و البته سرد ییبو به خودش اومد و هل کرده پشتش رو به ییبو کرد و تندتند گفت: اومدم صدات کنم برای شام در زدم ولی جواب ندادی فکر کردم خوابی واسه همین بدون اجازه اومدم توی اتاقت تا بیدارت کنم...

ییبو در حالی که از واکنش جان به خنده افتاده بود از پشت بهش نزدیک شد و با شیطنت دستاشو دور بدن جان حلقه کرد، چونه شو روی شونه ی جان گذاشت و با شیطنت گفت : چرا حس میکنم خجالت کشیدی دکی؟!... نگو که از دیدن بدنم دلت دچار لرزش هشت ریشتری شده و ریزش کرده!!

جان دوست داشت برگرده عقب و مشتشو توی صورت بی نقص پسر شیطون پشت سرش بکوبه اما نمیتونست... میترسید به عقب برگرده و با دیدن بدن ییبو نتونه خودشو کنترل کنه و مثه یه آدم منحرف و هیز زل بزنه به اون ماهیچه ها... اصلا نمیتونست باور کنه بازرس کوچولوی که عاشقش شده همچین هیکل بی نقصی داشته باشه... شاید بخاطر لباس‌های بود که ییبو می‌پوشید.

ییبو که دید جان بدون حرکت توی بغلش مونده سرشو سمت صورتش چرخوند و با بوس کردن گونه ی جان عقب کشید!

جان با بوسه ی ییبو، ناباور دستشو بالا آورد و گونشو لمس کرد، ییبو اونو بوسید؟ چرا؟ این رفتارهای ییبو باعث میشد جان دلش بخواهد سر به بیابون بزاره، آخه دل لعنتی که حرف حساب حالیش نمیشد و نمیفهمید که این لمسها و این بوسه فقط از روی شیطنته و هیچ منظور خاصی پشتشون نیست...

سعی کرد خودشو جمع و جور کنه، بدون اینکه به عقب برگرده خطاب به ییبو گفت:لباس پوشیدی بیا... و از اتاق بیرون رفت.

با رفتن جان، ییبو که تازه متوجه ی کارش شده بود، صورتشو با دستهاش قاب گرفت و با جیغ خفه ای گفت:وانگ ییبوووو آدم شو...

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now