24

58 20 21
                                    


با صدای زنگ موبایل، غلتی روی تخت زد و فردی که کنارش خوابیده بود رو محکم توی بغلش گرفت،
_اخ.. جکسون

لبخندی روی لبش نشوند و فشار دستهاشو دور بدن ظریف دختر بیشتر کرد و باعث بالا گرفتن اعتراضات دختر شد،
چشم هاشو باز کرد و بوسه ای عمیق روی پیشونی دختر گذاشت و کنار گوشش لب زد:صبح بخیر یانای من!

یانا لبخندی که روی لبهاش داشت شکل میگرفت رو خورد و با اخم های مصنوعی غرید:وانگ جسکون من کیسه ی بوکست نیستم ها...

صدای خنده ی بلند پسر باعث حرص خوردن دختر شد،
یانا از بغل جکسون بیرون اومد و روی تخت نشستو نگاهش رو به چهره ی خندون جکسون داد.

خوشحال بود،  اینکه میتونست صبحشو کنار عشقش شروع کنه، باعث پرواز پروانه ها توی قلبش میشد.
_به چی فکر میکنی بانوی من؟!

خودشو روی جکسون کشید و با بوسیدن لبهاش گفت:بریم دیدن ییبو؟!

دستهای جکسون لای موهای یانا قرار گرفت و صدای مهربونش سکوت چند ثانیه ای اتاق رو شکوند:بریم عشقم، دلم برای دی دی جذابم تنگ شده

یانا بوسه ای دیگه ای روی گونه ی جکسون کاشت و با بلند شدن از روی تخت گفت:میرم دوش بگیرم، بعد صبحونه بریم.

جکسون هم متقابلا از روی تخت بلند شد و درحالی که با نگاهش یانا رو تعقیب میکرد توی فکر فرو رفت،
مدتی میشد از بردار هاش خبری نداشت و این عجیب بود! ییبوی که همیشه زنگ میزد و مدام خبرش رو می‌گرفت مدتی بود که هیچ خبری ازش نبود و هاشوان... جکسون مدتی میشد خبری از خرابکاری های بردارش نشنیده بود...
بنظرش یه چیزی عجیب بود و خیلی دوست داشت ازش سر در بیاره...
شاید باید خیلی وقت پیش به دیدن برادرهاش میرفت و از کارهاشون سردرمیاورد...

با زنگ موبایلش، نگاهش رو از در حموم گرفت و موبایلش رو از روی میز برداشت و نگاهی به صفحه ش انداخت، آیکون سبز رو لمس کرد و با برقراری تماس، موبایل رو کنار گوشش گذاشت و جواب داد:سلام بابا...

.
.
.

مضطرب قدم هاشو به جلو برمی‌داشت ...
توی اون هوای مه آلود و بارونی،صدای شيون و گریه توی فضا پیچیده بود و گوش هاش  رو آزار میداد ...
جلوتر رفت ...

با دیدن انبوه آدم هایی که دور هم جمع شده بودند ترس به قلبش چنگ انداخت.
چه خبر شده بود؟!
_بابا...

صدای آشنایی که به گوشش رسید باعث شد قدم هاشو تندتر کنه...
با رسیدن به تابوتی که کنار قبر خالی گذاشته شده بود ایستاد.
نگاهش از روی تابوت به سمت پسری که درحال اشک ریختن بود چرخید.
با دیدن بازرس کوچولوش،ضربان قلبش اوج گرفت و اسمش رو به زبون آورد .

ییبو با شنیدن صداش،سرش رو بالا گرفت .
چشم هاش سرخ و خالی از احساس بودند.
لرز بدی به تن جان نشست!
لرزی که نبخاطر بارون بلکه بخاطر نگاه سرد و پر تنفر ییبو بود.
_قاتل

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now