12

132 58 11
                                    

نون تست رو توی ظرف گذاشت و خطاب به شخصی که پشت گوشی بود گفت:من امروز ممکنه دیرتر بیام

یی زیر چشمی به افسر مینگ که کنار میز ونهان ایستاده بود و سرش تشر میزد نگاه کرد و با صدای آهسته ای گفت:چی چیو دیر میای؟! همینجوریش افسر مینگ بابت برنگشتن دیشبت به اداره حسابی عصبانیه... باورت میشه از وقتی اومده شروع کرده به گیر دادن به هممون؟! یعنی یه نفر هم نمونده که از داد و هوارهاش جون سالم بدر برده باشه...

ییبو مربا رو توی ظرف ریخت و روی میز گذاشت:من موندم هنوز...

یی پوزخندی زد و درجواب همکار احمقش گفت : به تو هم میرسه احمق خان... مطمئن باش بخاطر دیشب حسابی ازت پذیرایی میکنه...

نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی حواسش بهش نیست اخم کرده ادامه داد:بابت دیشب یه توضیح هم به من بدهکاری بازرس وانگ!

ییبو نیم نگاهی به در بسته ی اتاقش کرد و با لحن مطمئنی گفت:اون کسی نیست که باید دستگیرش کنیم یی.

یی چشم هاشو روی هم فشار داد! این حجم از حماقت ییبو رو نمیتونست درک کنه! اصلا از کی تاحالا ییبو شروع کرده بود به درک آدم ها و اهمیت دادن بهشون:ای وانگ ییبو به نفهته تا قبل از لو رفتنت قاتلو پیدا کنی وگرنه علاوه بر تو اون دکتر دوست داشتنیت سر منم به باد میدی...

ییبو برای عوض کردن بحث با شیطنت گفت:اوکی عشقم اینقدر حرص نخور قول میدم قبل از اینکه توسط افسر مینگ ب باد بری نجاتت بدم.

یی با عصبانیت تقریبا داد زد:فاک بهت وانگ ییبو...

با صدای داد یی همه ی سرها سمتش چرخید! افسر مینگ با شنیدن اسم ییبو جلو رفت و گوشی رو از دست یی که با ترس نگاهش میکرد گرفت و میون خنده های ییبو با لحن ترسناک و تهدید آمیزی گفت:بازرس وانگ...

ییبو با شنیدن صدای مینگ، سریعا گوشی رو از گوشش فاصله داد و تماس رو قطع کرد و نالید:هووف نزدیک بودا

اخم های افسر مینگ با قطع تماس شدیدا توی هم رفت و با صدای بلندی گفت :تو که بالاخره میای اداره وانگ ییبو!.

یی انگشت هاشو قفل هم کرد و با من من گفت:هم افسر مینگ، ییبو اون... اون گفت امروز نمیاد...

با تموم شدن حرفش نفسشو بیرون داد! بالاخره تونسته بود حرفشو بزنه اما با فریاد افسر مینگ ترسیده قدمی عقب برداشت و با نفسی که حبس شده بود به چهره ی آتیشی مافوقش خیره شد و توی دل نالید:خودتو رسما مرده فرض کن ییبو...

افسر مینگ با اخم های درهم و عصبانیت زیاد سمت اتاقش رفت.آخرین نفر هم کشته شده بود و اونها هنوز نتونسته بودن قاتل رو بگیرن اونوقت بازرس پرونده و گروهش پی بچه بازی بودن! با خودش فکر کرد نکنه اشتباه کرده پرونده ی به این مهمی رو به ییبو داده؟! وگرنه چرا باید پس کوچکتر با بیخیالیش آتیش بزنه به روح و روانش! با حرص مشتی به دیوار زد و بی توجه به درد دستش سمت میزکارش رفت. باید گزارش اماده میکرد تا به بالا دستی هاش بده!

ییبو در حینی که نگاهش به گوشیش بود لبشو گزید!مطمئن بود افسر مینگ بدون اینکه حتی قضیه ی شب گذشته رو بدونه اونو اخراج میکنه!

با صدای افتادن چیزی، از فکر بیرون اومد و سریع گوشیش رو روی میز گذاشت و با دو سمت اتاقش رفت. با دیدن جان که پایین تخت توی خودش جمع شده بود و شونه هاش میلرزید هوفی کشید! دیشب به سختی تونسته بود تبش رو کنترل کنه و هیج دوست نداشت دوباره پسر بزرگتر روی تخت بیفته و شاهد هزیون ها و ناله هاش باشه...

جلو رفت و کنارش روی زمین نشست و پاهاشو دراز کرد، دستشو آروم روی بازوی جان گذاشت! با چرخیدن سر جان سمتش، لبخندی زد و گفت:دکی جون مگه بچه ای که نق نق میکنی؟!

شوخی ییبو نه تنها باعث آروم شدن پسر بزرگتر نشد بلکه باعث بلند شدن صدای هق هق هاش شد!

ییبو هل کرده خودشو سمت جان کشید و اونو توی بغلش گرفت و گفت:هی آروم باش... ببین بغلت کردم گریه نکن باشه؟!

جان چنگی به تی شرت پسر کوچیکتر زد و بدون اینکه جلوی اشک هاشو بگیره میون هق هقش نالید:اون... اون توی بغلم تموم کرد...

ییبو آهی کشید و دستشو روی کمر جان گذاشت و شروع به زدن ضربه های آروم روی کمر پسر بزرگتر کرد! تموم شب گذشته مدام این جمله رو تکرار کرده بود:من نکشتمش...

باورش نمیشد دکتر جدی و اخموی بیمارستان، اینقدر مظلوم و حساس باشه...

دست ازادشو روی موهای جان گذاشت و مشغول نوزاششون شد! تنها حدسی که زده بود این بود که جان شاهد قتل کیم سونگهین بوده...اما شرایط روحی جان جوری نبود که بشه باهاش حرف زد و چیزی راجع به شب گذشته ازش پرسید!میترسید حالش بدتر از قبل بشه...

چند دقیقه ای توی اون حالت موند تا اینکه پسر بزرگتر کمی آروم گرفت!

_هی دکی خیلی بده با این سنت بغلی شدی...

جان اما میترسید اون آغوش و امنیت رو از دست بده! شب گذشته مرگ رو با چشم های خودش دیده بود!و حالا ترس تموم وجودش رو احاطه کرده بود!

با به صدا اومدن زنگ گوشی جان، ییبو لبخند کجی زد و با کنایه گفت:این همکارت خیلی نگرانته ها... فک کنم روت کراشی مراشی چیزی داره...

وقتی دید جان هیچ عکس العملی نشون نمیده دست از شوخی برداشت و گفت:نمیدونم دیشب اونجا چیکار میکردی و چی دیدی...اما بهت قول میدم قاتل رو پیدا میکنم و به همه ثابت میکنم که تو بیگناهی...پس نیازی نیست نگران...

_من یه دکترم...

زمزمه ی اروم جان، ییبو رو وادار به سکوت کرد.

جان بیشتر از قبل خودشو توی آغوش ییبو مخفی کرد و باهمون لحن آروم و بغض دار و ترسیدش ادامه داد:اما دیشب وقتی چشم هامو باز کردم استاد کیم رو غرق خون دیدم درحالی که اون یه چاقو توی... توی قلبش فرو کردع بود...اون خیلی راحت کشتش... خیلی...
با شکستن بغضش دیگه نتونست ادامه بده...

ییبو اخم کرده جان رو به خودش فشرد و با خودش فکر کرد که چرا قاتل جان رو نکشته؟! یعنی قصد داشته اونو قاتل جلوه بده؟! اما چرا؟ چه مشکلی با جان داشت؟

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now